شروع تحصيلات و علاقه به طلبگى
تحصيلات ابتدائيم رادر مدرسه اى به نام مدرسه باقريه كه در كنار مدرسه فيضيه واقع شده بود شروع كردم. بعدها آنجا را خريدند و جزيى از مسجد اعظم شد، مدير مدرسه مرحوم آقا رضا برقعى اخوى حاج آقا مرتضى برقعى از وعاظ معروف قم بود. بنده كه در سال 1317 متولد شدم قاعدتاً مى بايست در سال 1323 براى تحصيلات شش ساله ابتدايى در آن مدرسه رفته باشم. پس از آن سيكل شبانه را شروع كردم در آن زمان در قم رسم بود كه به طور كلى سه كلاس را در يك سال مى خواندند البته آن موقع چيزى به اسم مقطع راهنمايى نبود بلكه اسمش دبيرستان متوسط شش ساله بود، شش سال را طى دو سال مى خواندند البته شبانه به طور فشرده بود به هر حال ما سيكل اول را شروع كرديم اما در ضمن سيكل اول حالات عجيب و غريبى به من دست داد كه آن را نمى شود گفت، يدرك و لايوصف. عشق طلبه شدن به سرم زد. با اينكه در آن زمان در خاندان ما روحانى نبود جز دايى زاده پدرم يعنى حاج شيخ محمدباقر خازنى فرزند مرحوم حاج شيخ ابوالقاسم كبير قمى، كه چندان رابطه اى هم با آنها نداشتيم. در آن زمان گاهى از طرف پدرم وجوه شرعى خدمت آقاى بروجردى مى بردم. ديدار ايشان تأثير عجيبى بر من مى گذاشت. من عاشق طلبگى بودم و تحت تأثير آقاى تربتى واعظ طلبه شدم پدر و نزديكانم با طلبه شدنم مخالف بودند. با خدا خيلى راز و نياز داشتيم كه خدا من دوست دارم طلبه شوم. شبى در خواب ديدم كه سيدى به حجره تجارتى پدرم آمد و روى نيمكت مقابل ميزش نشست و مرا هم پهلوى خودش نشاند، نوازش كرد و مقدارى پول به من داد. از خواب كه بيدار شدم، خيلى خوشحال شدم و تعبير كردم كه طلبه مى شوم و شهريه مى گيرم. براى كسى خوابم را تعريف نكردم. البته قبلا كمى درس عربى خوانده بودم و اين روايت را ديده بودم كه "استعينوا فى قضاء الحوائج بكتمانها" بنابراين خوابم را براى كسى نگفتم تا شايد مستجاب شود. يكى از عوامل آن حالات شايد تأثيرات يكى از منبريهاى معروف قم به نام حاج شيخ على اكبر تربتى واعظ بود شايد عوامل باطنى ديگر هم بوده ولى اين مهمترين عامل بود، ايشان مرا عوض كرد مرد عجيبى بود. مرحوم تربتى كسى بود كه عامل طلبه شدن من بود; يعنى اصلا عامل طلبه شدن من منبرهاى مرحوم تربتى بود. ولى در خانواده ما سالها بود كه از روحانى به آن صورت خبرى نبود، مرحوم تربتى مرد عجيبى بود خدا رحمتش كند. بنده در دفترهاى فلسفه ام در جايى از آن نوشته ام كه عشق اول روحانى ام مرحوم آشيخ على اكبر تربتى واعظ، همشهرى با مرحوم آقاى راشد بود. البته معلومات آقاى راشد را به هيچ وجه نداشت اما معنويت از وجودش جوش مى زد به ويژه وقتى صحبت از قيامت مى كرد خودش در منبر اشك مى ريخت. وقتى صحبت از حضرت زهرا(س) مى كرد عجيب منقلب مى شد و گريه مى كرد و اشك مى ريخت، در همان صحبت هاى عادى اش هم خيلى عجيب بود و انسان را تكان مى داد. يكى از فضلاى حوزه كه اكنون نيز هست، مى گفت گويا ايشان يقين دارد قيامت هست. همه قبول دارند، اما ايشان مثل اينكه يقين دارد كه قيامت راست است. ايشان انسان بسيار عجيبى بود. به هر حال تحصيلات را رها كرده و به پدرم فشار آوردم كه من مى خواهم به تحصيلات حوزوى بپردازم منتها آنها قبول نمى كردند على اى حال تحصيلات حوزوى را شروع كردم و در ضمن آن از آنجايى كه پدرم بازارى بود براى ايشان هم كار كردم و پس از يكى دو سال مستقل شدم. مى توانم بگويم در سال 1328 يا 1329 و شايد هم 1330 تحصيلات حوزوى را شروع كردم به ياد دارم كه در هنگام سقوط مرحوم دكتر مصدق و روى كار آمدن سرلشكر زاهدى، كتاب مغنى را مى خواندم.
|