شخصيت معنوى و علمى آشيخ ابوالقاسم كبير قمى
مرحوم آشيخ ابوالقاسم كبير قمى (44) در حوزه بيشتر به زهد معروف بود ولى نزد خواص اصحاب خود و فضلا به علم هم خيلى معروف بود. مرحوم آسيد محسن جبل عاملى در اعيان الشيعه در باره موقعيت علمى آشيخ ابوالقاسم گفته است كه فضلا كانول يعظمونه على الشيخ عبدالكريم. بعضيها ايشان را از شيخ عبدالكريم افضل مى دانسته اند. ايشان به زهد و تقواى عجيبى معروف بوده است. من از زهد و تقواى او بسيار شنيده ام هرچند او را زيارت نكرده ام ولى همشيره ايشان كه مادر بزرگ من مى شود و نيز والده ام كه عروس آنها بوده در يك خانه زندگى مى كردند و من از پدر و مادر و بعضى علما داستانهايى در باره ايشان شنيده ام كه بعضى از آنها را كه مى دانم نقل مى كنم. من در سال 1374 يا 1375 قمرى بود كه معمم شدم آن موقع آخر لمعه و اوايل رسائل و مكاسب را مى خواندم در مجلس عمامه گذارى من آقازاده آشيخ ابوالقاسم قمى يعنى آشيخ محمدباقر خازنى قمى كه در مسجد امام جاى پدرش نماز مى خواند حضور داشت. آقاى نجفى مرعشى هم از آنجايى كه با ما روابط خانوادگى داشت و احياناً به خانه ما رفت و آمد مى كرد نيز تشريف داشتند و من از ايشان خواستم كه عمامه را بر سرم بگذارد. در آنجا آقاى نجفى مرعشى براى آقازاده آشيخ ابوالقاسم يكى از اخلاقيات وى را نقل كرد كه من اين را نشنيده بودم و تعجب كردم. ايشان فرمود آشيخ ابوالقاسم وقتى مى خواست پدرش را از خواب بيدا كند صدا نمى زد، بلكه مى خوابيد و محاسنش را به كف پاى پدر مى ماليد تا پدر در اثر اين نرمش و ملاطفت كم كم بيدار شود. تواضعش عجيب بود. در باره ازدواجشان نيز آقاى ستوده از قول آقاى اراكى يا فرد ديگرى (من خودم با آقاى اراكى در اين زمينه صحبت نكردم) برايم نقل كرد كه: آقاى آشيخ ابوالقاسم به منزل يكى از علماى قمى به نام آقاى آشيخ محمدحسن مى رود. آنجا صبيه آشيخ محمدحسن وقتى مى آيد رد شود يا چايى بدهد ظاهراً پرده كنار مى رود و نگاه آشيخ ابوالقاسم به او مى افتد، اما باكمال ديانت بلافاصله نگاهش را برمى گرداند ولى در دلش اثر مى گذارد و در دلش فقط خطور مى كند كه اى كاش من داماد آشيخ محمدحسن بشوم آن موقع هنوز ازدواج نكرده بود ولى از اين ماجرا به احدى چيزى نمى گويد به منزل مى رود و فردا آقاى آشيخ محمدحسن فردى را به منزل پدر آشيخ ابوالقاسم كه ظاهراً نامش ملامحمد تقى بوده مى فرستد و مى گويد آقاى ملامحمدتقى، آشيخ محمدحسن مى خواهند دخترشان را به پسر شما بدهند. اين مطلب را آقاى ستوده زمانى برايم نقل كرد كه من بعد از فوت پدرم چون آقازاده شان را براى فاتحه پدرم فرستاده بودند به ديدن ايشان رفته بودم. آشيخ ابوالقاسم نسبت به مرجعيت تواضع عجيبى داشت. آقاى آشيخ محمدحسن كه قبل از آشيخ ابوالقاسم مهم بودند و حتى آشيخ ابوالقاسم در زمان ايشان مثلا جنبه شاگردى داشته البته شهرت ايشان يادم نيست، او از علماى معروف قم بوده است. آقاى محسنى ملايرى (45) كه خدا ايشان را رحمت كند. ايشان در اواخر عمر خود كه نودويك يا دو ساله بودند، برايم نقل كردند كه من در درس حاج شيخ ابوالقاسم قمى بودم پس از درس آقا سيدى از معاريف به ايشان گفت كه آقا ما از درس شما خيلى استفاده مى كنيم بيش از استفاده اى كه از بعضى بزرگان مى بريم با اينكه اسمى از كسى نبرد، ولى به ذهنها گذشت كه منظور از بعضى بزرگان يعنى آقاى حاج آشيخ عبدالكريم. آقاى آشيخ ابوالقاسم ناگهان قيافه اش درهم رفت و سكوت همه جاى مجلس را گرفت. پس از لحظاتى ايشان فرمودند كه من صيغه استغفار مى خوانم شما هم بخوانيد (خطاب به آن آقا كردند) آقايان هم بشنوند شايد خدا از گناهى كه امروز كرديم درگذرد. بعد سه مرتبه فرمود: آقاى حاج شيخ آقاست علماً و عملا. اكنون ما خودمان را مقايسه مى كنيم كه اگر كسى بگويد درس شما خوب است خوشمان مى آيد و حال آنكه در درس آشيخ ابوالقاسم تنها اشاره اى به اعلميت وى از حاج شيخ عبدالكريم شده بود، ايشان برافروخته مى شوند. هم چنين آقاى محسنى ملايرى برايم نقل كردند كه من و يكى ديگر از آقايان كه نامش را گفتند ولى من يادم نيست رفتيم به عنوان عيدى برويم ديدن آشيخ ابوالقاسم، ولى منزل تشريف نداشتند، برگشتيم در راه سر قبرستان يعنى طرف آب انبار سيدعرب به ايشان برخورد كرديم و ديديم كه يك كليجه معمولى و نيم تنه اى روى قبا بر تنش هست. ايشان خيلى بى آلايش حركت مى كرد، لباس خيلى معمولى مى پوشيد و عمامه كوچك بر سر مى بست سرش را هم معمولا يك حالت كج مى گرفت. خيلى اصلا توى خودش بود رفتيم جلو و گفتيم كه آقا آمديم خدمت شما برسيم تشريف نداشتيد. ايشان فرمود من بنا ندارم در ايام عيد در برابر آشيخ عبدالكريم جلوسى داشته باشم من خودم صبح به ديدن آقاى حاج شيخ مى روم و اگر كسى مى خواهد مرا ببيند بيايد آنجا ديدن حاج شيخ من هم هستم. اين روحيات خيلى ارزشمند است حاج شيخ رفت و آقاى آشيخ ابوالقاسم هم رفت بعضى از آقايانى هم كه سروصدا كردند چه براى قدرت و چه براى هر چيز ديگر اينها هم رفتند. حساب عمر خيلى زود تمام مى شود. والده بنده نقل كرد كه كسى مقدار يك بار زردآلو براى آقاى شيخ ابوالقاسم فرستاد ايشان به ما فرمودند كه به اينها دست نزنيد البته منزل حاج شيخ هم جدا بوده حالا چرا اين منزل فرستادند نفهميدم يعنى منزل پدر ما فرستادند كه منزل هميشره آقاى شيخ هست. شايد چون آشيخ زياد به آنجا مى آمده است آشيخ فرمود به اينها دست نزنيد و در آفتاب خشكشان كنيد تا برگه شود. هيچكس از اين نخورد; مدتى گذشت صاحب زردآلو آمده بود خدمت آقاى آشيخ ابوالقاسم از او يك توقعى داشته حالا امضايى يا چيزى مى خواسته، آقا فرموده بودند من اين كار را نمى كنم، ضمناً زردآلوهاى شما اينجاست ما برگه كرديم و قيمتش گرانتر شده است. اينها چيزهايى است كه جسته و گريخته در ذهن من هست و عرض مى كنم. پدرم نقل كرد دو نفر فقير آمدند نزد ايشان كه مستمند بودند ايشان به يك نفر هيجده ريال پول داد و به ديگرى بيست و هشت ريال آن هيجده ريالى اعتراض كرد و گفت آقا چرا اينطورى، ما هر دو فقيريم چرا امتياز گذاشتيد. ايشان فرموده بودند چون شما در جيبت سىودو ريال هست ولى او توى جيبش بيست و دو ريال هست و هر كدام از شما را پنج تومان كفايت مى كند. البته اين را غير از پدرم ديگرى هم برايم نقل كرده بود، روحيات علنى ايشان گواه اين مطالب بوده مكرر برايم نقل كرده اند كه ايشان زمانى كه معروف و مرجع بودند خودشان شخصاً به نانوايى مى رفتند نانوا فوراً مى خواسته كه به ايشان نان بدهد ايشان مى گفتند كه نخير من توى نوبت هستم اول به آقايان بدهيد بعد به من. به قصابى مى رفته كه گوشت بگيرد قصاب گوشت خوب به ايشان مى داده ايشان فرمودند كه آيا به همه چنين گوشتى مى دهيد يا به من. گفتند نه، آقا به هرحال احترام است. گفتند نخير به من هم مثل ديگران بدهيد. سرّ اينكه روحانيت در دل مردم بود، اين اعمال و رفتار است. اگر سرتاسر دنيا را بگيريد و دنيا را پر از توپ و تانك و سرنيزه كنيد ولى در دل مردم جا نداشته باشيد هيچ ارزشى نداريد. آشيخ ابوالقاسم اينگونه بود دلها را جلب مى كرد. آشيخ عبدالكريم هم كه توانست حوزه را برپا كند به خاطر اين بود كه دلها را جلب مى كرد. بگذريم، اين مسأله سر دراز دارد. پدرم مى گفت آن زمانى كه آب لوله كشى نبود، ايشان كوزه به دست مى گرفت و مى رفت از آب انبار تكيه جدّا آب مى آورد. آب انبار حدوداً سىوچهار پله داشت، من خودم در گذشته ها آنجا رفته ام و آب آورده ام، افراد بسيارى بودند كه مى خواستند كوزه را از دست ايشان بگيرند ولى حاضر نمى شد. قناعت مى كرد به يك درسى كه براى عده اى از خواص مى گفت آن هم بدون تشريفات نماز جماعت باشكوهى در مسجد امام داشت. معروف است كه يك روزى ايشان براى اقامه جماعت آمدند ديدند كه غوغايى از جمعيت است. بازارى ها نوعاً پشت سر او بودند. در دلش اينگونه خطور كرد كه عجب! من چقدر مورد توجه هستم، بلافاصله از همانجا برگشت و هرچه به دنبالش دويدند فرمود: من فعلا لايق نيستم و نمى توانم نماز بيايم. رفت و دوباره خودسازى كرد و فردا آمد. عجيب است، حالا معمولا به ذهن مى آيد كه مردم منتظرند وظيفه است بيا. در نهج البلاغه جمله اى دارد كه مى فرمايد من حاضر نيستم شماها را رشد بدهم با يك ضررى به سلامت معنوى خودم. الان هم روحانيون اگر مى خواهند در دلها جاى داشته باشند بايد اينگونه باشند. معروف است كه ايشان نماز جماعتش را در اول وقت برپا نمى كرد و در اول وقت حاضر نمى شد. بعد از اول وقت هم دير يا زود مى آمد. علت اين كار را وقتى از ايشان سوال كردند، فرموده بود كه در اول وقت آقايان متعددى اينجا نماز جماعت دارند، وقتى كه من مى آيم مردم اينجا مى آيند و اين وهن بر آقايان است; بنابراين من حاضر نيستم. ببينيد اين عمل چقدر با ارزش است يا اينكه در همان موقع بعضى ها به ايشان گفته بودند كه آقا شما منظم سر ساعت تشريف بياوريد، دوباره او عذر ديگرى در همين جهت آورده بودند. من خوب به خاطر دارم مادربزرگم كه خواهر حاج شيخ مى شود وقتى كه صحبت از آقاشيخ مى كرد، تحت تأثير معنويت او اشك مى ريخت. ايشان خيلى مورد توجه و عنايت علاقه مندان بوده است به طورى كه عده اى از خواص به درس او مى رفتند. متأسفانه از ايشان تأليفاتى به جا نمانده، پدرم نقل كردند كه بازارى ها خيلى به ايشان براى رساله اصرار كردند، اما ايشان حاضر نمى شد، عاقبت به ايشان گفتند كه ما مقلد شماييم و ايشان رساله را نوشت ولى رساله در چاپخانه بود كه او از دنيا رفت. تمايل نداشت به مرجعيت، عجيب بود زندگى ايشان، طبقه بالاى منزلش محل رفت و آمدش بود درسش هم همانجا بود. البته يك درس هم در مسجد امام براى بازاريها مى گفتند. او عقيده داشت به بازاريها بايد درس بگوييم تا رشد پيدا كنند و فقه تجارت را بدانند و عرض كردم كه مرحوم جبل عاملى دارد كه "و لقد كان يعظمونه على الشيخ عبدالكريم". بعضى ها او را بر مرحوم حاج شيخ ترجيح مى دادند. ايشان در بعد نهى از منكر هم كوتاهى نداشت، چه به افراد معمولى كه پدرم در مورد ريش تراشى نقل كرد و چه در سطوح مملكتى به قدر امكان. آقاى حاج آقا سعيد اشراقى بايم نقل كرد كه فرماندار قم نزديك گذرخان به ايشان رسيد، آن ايام صحبت از تخريب قبور شيخان قم بود. آقاى آشيخ ابوالقاسم ايستادند و به فرماندار با حالت تندى فرمود: به رضا شاه بگو ابوالقاسم با اين كار مخالف است. و همين پيام ايشان باعث حفظ آن آثار شد. زمان مرحوم امام هم عده اى مى خواستند اين قبور را خراب كنند، آقاى اشراقى گفتند من ديدم وسائل ساخت و ساز هم آورده اند فوراً رفتم نزد امام خمينى و داستان آقاى آشيخ ابوالقاسم را گفتم، امام خبرى از قصد تخريب نداشت، سپس دستور جلوگيرى داد.
|