حكاياتى از معنويت حاج شيخ مهدى معزى
يكى از تجار بسيار معتبر و ثروتمند با ايشان همسايه بود. مرحوم معزى هر روز براى رفتن به مسجد، از در خانه اين تاجر مى گذشت. آن فرد بارها دعوت فرستاد و خواهش كرد تا جلسه شامى يا ناهارى براى ايشان داشته باشد، هر كارى كرد قبول نكردند. هر شبش را با عده اى از فقراء مى گذراند. شخصى كه اكنون نيز در قيد حيات است براى من نقل كرد كه من پانزده يا شانزده سال داشتم و در خيابان لاله زار كنار سينما، آجيل مى فروختم و درآمد بسيار زيادى داشتم و روزى دويست تومان كه در آن زمان خيلى بود فروش داشتم و از اين دويست تومان دست كم بيست الى سى تومان سود بود و اين مبلغ، خيلى زياد بوده است. در آن زمانها كل شهريه مرحوم آشيخ عبدالكريم حائرى دو تومان بوده. مى گفت در حين عبور تصادفاً گذرم به اين مسجد(مسجد لرزاده) افتاد، خواستم براى قضاى حاجت به دستشويى بروم، ديدم كه آقاى شيخى بالاى منبر است، رفتم و نشستم و پاگير شدم و ديگر نتوانستم تكان بخورم، اول به اين قصد آمدم كه يك لحظه ببينم چه مى گويد، ولى نتوانستم بلند شوم. شب بعد زودتر آمدم و بدون اينكه ايشان به من چيزى بگويد از كلماتش ساخته شدم، كار به جايى رسيد كه محل كسبم را رها كردم، با اينكه مبلغ زيادى سرقفليش بود اما هيچ پولى نگرفتم. و نزد ايشان آمدم و ديگر فقير شدم.ايشان ده تومان به من داد و گفت برو دم در مسجد، خرما فروشى كن (در روايت هم راجع به محمدبن مسلم داريم) خرما گرفتم و خرما فروشى كردم از همان جا به تدريج زندگى ام را ساختم و كارم به جايى رسيد كه در اثر برخورد با صحبت هاى ايشان يك روز كه از طرف بهارستان به طرف پايين مى آمدم ناگهان حالت مكاشفه اى برايم رخ داد و در خيابان اصلا آدم نمى ديدم و هر چه مى ديدم حيوانهاى مختلف بود، به سرعت با كمال وحشت با همان چرخى كه رويش خرما مى فروختم به منزل آمدم و تا يك ماه از خانه بيرون نرفتم تا بتدريج دوباره به حالت عادى برگشتم. شخص ديگرى را كه در اين اواخر او را هدايت كرده و ساخته بود، در قم بود و حالا فوت كرده و به جهتى نام نمى برم، از اوباش تهران بود و يك جلسه پاى منبر ايشان آمد و نشست او هم فقط آمده بود ببيند چه مى گويد ولى همانجا ميخكوب شده بود، خودش تعبير مى كرد كه اين ستونهاى مسجد مرا زنجير كرد و ديگر نتوانستم بروم. همه چيز او عوض شد. از اينگونه افراد، متعدد بودند. كسى بود كه من خودم او را ديده بودم و در خيابان عين الدوله تهران (همان خيابانى كه مرحوم امام وارد شد، خيابان ايران) آرايشگاه داشت. اين آرايشگر در آن زمان از خواننده هاى رسمى راديو بود و آواز بسيار خوشى داشت و ظاهرى مورد توجه و آراسته داشت (بسيارى از تيپ هايى كه اهل عيش و نوش بودند خود را به اين تيپ مى آراستند) يك جلسه با ايشان برخورد كرده بود و گويا او بعد از مسجد همراهش تا در منزل آقا آمده بود، آقا در راه فقط يك كلمه به او گفته بود كه اگر زيباترين زيبارويان عالم باشى و اگر خوش صداترين خوش صداهاى عالم باشى و اگر با اين انگشتانت بهترين نوازنده دنيا باشى اما بدان كه فاصله اى نيست و بايد بروى زير خاك. البته اين جمله را ما هم مى توانيم بگوييم و علميتى ندارد ولى اين جمله او را تكان داد. مگر آقا موسى بن جعفر(ع) به بشر حافى چه گفت; كنيز دير كرده بود و آقا فرمود چرا دير كردى، عرض كرد بيرون در كسى پرسيد كه اينجا خانه كيست، گفتم خانه بشر. بعد سؤال كرد حرّ است يا عبد; گفتم البته كه حرّ است. آقا فرمودند بله معلوم است كه حرّ است اگر عبد بود اين صداى نوازندگان از خانه اش بيرون نمى آمد. اين جمله هم ظاهراً علميتى ندارد ولى همين جمله بشر را عوض كرد. در مسير معنويت اگر بناست كارى بشود، فقط با واقعيت است، ما راه را اشتباه رفته ايم; يعنى اگر ما ده نفر مثل آشيخ مرتضى زاهد، حاج ميرزا جوادآقا ملكى و اينگونه افراد را داشتيم جامعه را عوض مى كرديم. مرحوم آقاى آشيخ عباس تهرانى كه در حوزه قم استاد اخلاق بود، صبحهاى جمعه در مدرسه حجتيه دعاى ندبه و درس اخلاق داشت. مرحوم آقاى معزى به منزل آشيخ عباس تهرانى وارد شدند و ده روز به دعوت ايشان صحبت كردند. برخى از بزرگان به آنجا مى آمدند از جمله مرحوم امام و مرحوم آقاى نجفى و آقاى رفيعى قزوينى هم كه آن زمان قم بودند و نيز بزرگان ديگر از علما مى آمدند. من آن جلسات را درك نكرده ام ولى وصف آن را شنيده ام كه همه بزرگان عجيب اشك مى ريختند. ايشان هم به طور خيلى عادى خطاب مى كردند كه: علم داريد اما بيايد فكر كنيد آدميت چيست؟ چگونه مى شود آدم شد؟ و در اين زمينه داد سخن مى داد و خيلى مؤثر بود. به هر حال وصف حال ايشان زياد است.
|