آنچه تاكنون گفته شد درباره كار بر منابع اوّليه (از زمين و مواد خام موجود در آن و آبها) بود. گاهى با كار، خود منابع اوليّه استخراج و مورد استفاده قرار مىگيرند، و گاهى پس از استخراج آنها كارهاى ديگرى روى آن انجام مىشود. انواع صنعت و كارهاى مربوط به ضروريات زندگى كه بر مواد خام انجام مىشود و آنها را قابل مصرف مىسازد، همه محترم است و موجب ملكيّت مىگردند. قرآن كريم مىفرمايد: «ليس للأنسان الاّ ما سعى» = «انسان فقط نتيجه كار خود را مىبرد». و مصداق ظاهر آن همين كارهاى مستقيم مىباشد.
ولى بايد حدود احترام و ارزش كار را دقيقا بررسى نمود. كار هر فرد محترم است بدين معناست كه هيچ كس حقّ ندارد او را استثمار كند و نتيجه كار و كوشش او را ببرد؛ ليكن فرد كارگر و فعاّل چطور؟ آيا او مىتواند زمين ديگرى را زمينه كار و فعاّليت خود قرار دهد و در آن بذر خود را كشت نمايد؟ و آيا مىتواند بر مادّه خام شخص ديگر براى خود كار كند، و فى المثل از معدن طلاى ديگرى، مادهاى را برداشته خالص كند، و يا بذر ديگرى را در زمين خود يا ديگرى كشت كند و نتيجه كار مزبور را براى خود بداند؟ از طرف ديگر آيا مىتواند نتيجه كار خويش را از خود سلب كند و آن را با قراردادى به ديگرى بدهد؟ يعنى طبق قراردادى از اوّل براى ديگرى كار كند؟ يا اين كه وابستگى كار به كار يك كارگر چنان است كه حتّى خودش هم نمىتواند نتيجه آن را از خود سلب كند؟
از مثالهاى اوّل مىتوان چنين تعبير كرد كه آيا زمين كه ظرف توليد است اصالت دارد، يا ماده خام كه در آن ظرف ريخته مىشود، يا كار؟ كدام يك؟
برخى از محقّقين اصرار دارند كه همه جا از اصالت كار حمايت كنند، و مواردى از مسايل رو بنايى فقه را دليل اين مدّعا بدانند كه در اينجا به برخى از آن مثالها و مسايل كه در فقه آمده است اشاره مىشود:
اـ اگر كسى در زمين غصبى كشت كند محصول آن ملك شخص غاصب است (الزرع للازرع و لو كان غاصبا= زراعت ملك برزگر است هر چند غاصب باشد).
2ـ اگر كسى ابزار صيد ماهى را از ديگرى غصب نمايد و با آن صيد ماهى كند، ماهيان صيد شده ملك خود او هستند، و به صاحب ابزار صيد، فقط اجرت آن را بايد پرداخت.
3ـ اگر ماهيگير با صاحب تور ماهيگيرى قرار داد ببندد كه با وسيله او ماهى صيد كند و ماهيهاى صيد شده را ميان خود به نسبت معينّى تقسيم كنند، اين قرارداد باطل است، و همه ماهيها ملك صياّد است و به صاحب تور فقط اجرت پرداخت مىشود.
4ـ اگر كسى با صاحب چهار پا و صاحب مشك قرار داد ببندد كه آب بياورد و آن را به نسبت تقسيم كنند، اين قرار داد باطل است و همه آب ملك سقايى است كه آب آورده است و صاحب چهار پا و صاحب مشك فقط مىتوانند اجاره حيوان و مشك خود را بگيرند.
از مثالهايى كه گفته شد ممكن است در نظر ابتدايى چنين تصوّر شود كه اينها دليل بر اصالت مطلق كار مىباشد! ليكن چنين نيست و با اندكى تأمل مىتوان اين مسأله را دريافت.
در باب زراعت در زمين غصبى، مراد تنها زمين غصبى است و نه بذر آن، يعنى فقط ظرف غصبى است و نه تخم كشت شده و بديهى است كه در اين صورت مسأله طبق قواعد مىباشد. چنان كه در اصول نظام اقتصادى اسلام بيان شد، در قوانين اقتصادى، مبانى كلّى حقوق رعايت مىشود، و مسائل و مبانى حقوقى در ارتباط با جهات تكوينى و طبيعى است و به تعبير ديگر ايدئولوژى در رابطه با جهان بينى، و مسائل حقوقى در ارتباط با مسائل حقيقى مىباشد. از نظر طبيعى زراعت ادامه وجودى همان بذر مىباشد و اين خوشه گندم همان دانه گندم است كه رشد نموده و به اين صورت در آمده است، لذا مالك بذر مالك محصول نيز مىباشد.
حال بايد پرسيد اگر بذر هم غصبى شد آيا مىتوان گفت محصول آن ملك برزگر مىباشد؟ يعنى اگر كسى مقدارى گندم از كسى غصب نمود و كشت كرد آيا محصول به دست آمده ملك غاصب مىباشد؟ يا ملك صاحب بذر است؟
البته بودهاند كسانى كه مىگفتهاند اينجا هم محصول، ملك برزگر مىباشد و دليلشان اين بوده است كه تخم اوّليه در زير خاك متلاشى شده و در حكم تلف مىباشد اين محصول موجود تازهاى مىباشد.(66)
ليكن مىدانيم كه چنين چيزى درست نيست، اين زراعت ادامه وجودى همان بذر مىباشد هر چند با تغيير همراه با افساد، و باصطلاح با كون و فساد، و لذا فقها هم گفته آنها را ردّ كردهاند.
و امّا مسأله غصب تور ماهيگيرى اساساً نمىتواند اصالت كار ر اثبات كند، زيرا در اين مسأله احتمال ديگرى ممكن نيست چون صاحب تور، نه كارى انجام داده و نه قراردادى با ماهىگير بسته است، و بنابراين هيچ وجهى ندارد كه غير از شخص ماهيگير كسى ديگرى سهمى ببرد. و فقط اجرة المثل تور را حق دارد و يا ضررهائى كه از غاصب تور ديده است.
و امّا درباره ساير مثالها كه با قرارداد انجام شده است هر چند برخى از فقها چنان فتواهايى دادهاند ليكن وقتى به دقت در فتاواى آنان مينگريم مىبينيم كه دليل كافى ارائه ندادهاند.
البته احترام به قرادادها يكى از اصول اقتصادى مىباشد، مگر اين كه قرارداد اجبارى باشد و يا شخص سفيدى و مجنون و طفل، قرار داد ببندند.
بنابراين وقتى شخص ماهيگير طبق مصالحى كه در نظر دارد با صاحب تور ماهيگيرى قرار داد مىبندد كه ماهىهاى صيد شده را به نسبت معينى تقسيم كنند، ديگر وجهى ندارد كه قرار داد را محترم نشمرده و سهم صاحب تور را از او دريغ كنيم!
برخى گفتهاند كه اين چه نوع قراردادى است؟ اگر مضاربه است كه مضاربه بايد با پول باشد، اگر مزارعه يا مساقات است كه آنها در زمين و درخت است، اگر شركت است؟ شركت در چى؟ هنوز كه چيزى به وجود نيامده است!
در جواب مىگويم: لازم نيست كه يكى از قراردادهاى معهود و مرسوم باشد، قرارداد هر چه باشد، محترم است و قرآن كريم دستور داده است كه: اوفو بالعقود = به قراردادها وفا كنيد.
ممكن است تصوّر شود كه اين قرارداد سفيهانه است. در واقع چرا قرار داد مىبندد كه كار خود را به ديگرى بدهد؟ بايد گفت موارد مختلف است و يك قاعده كلّى و مشخص در اين باره نداريم... ممكن است كارگرى كه وسيله صيد ندارد حساب كند كه نرخ صيد در اين فصل خاص معلوم نيست و يا ممكن است هيچ صيدى به دست نيايد، پس اگر ابزار صيد را اجاره كند، بايد ضرر ديگرى هم بدهد، ولى اگر چيزى به عنوان اجاره تور ماهيگيرى جداى از خود محصول ندهم، ضرر متحمّل نشده و اگر چيزى دست آمده بهرهاى هم به او مىدهم پس اين فكر نه تنها سفيهانه نيست بلكه كاملاً عاقلانه مىباشد. بعلاوه قرار سفيهانه كه باطل نيست مردم نوعاً قراردادهائى مىبندند كه عاقلانه نيست، قرارداد شخص سفيد باطل است، هر چند عاقلانه باشد، نه قرار داد عاقل هر چند سفهى باشد!!
در آباد كردن زمين براى ديگرى (و نيز حيازت آب و هيزم بيابان) نيز همين مطلب جريان دارد، شايد كارگر فكر كند كه اين زمين شايد محصول قابل توجهى ندهد و در مقابل آن مخارج زيادى هم لازم است لذا ممكن است زحمات زياد و مخارج بسيار متحمّل شوم و در آمدى از زمين پيدا نكنيم.
پس مصلحت اين است كه زمين را براى ديگرى آباد كنم و تحويل او بدهم و فقط اجرت كار را بگيرم كه به هر حال در آمد خالص و مسلّمى است.
مهمترين چيزى كه در قرارداد مزبور مىتواند موجب بطلان آن گرد و زياد هم اتّفاق مىافتد، اجبار و اكراه مىباشد.
مثلاً در رژيم ارباب و رعيتّى، رعايا براى ارباب، زمينها را احيا مىكردند و اگر طبق قرارداد صحيح و عاقلانهاى بود، اراضى ملك ارباب بود، ليكن مىدانيم كه در بسيارى از موارد اصلا قرار دادى در كار نبود، مسأله نژاد برتر و خون والاتر بود، ارباب زاده از اوّل ارباب متولّد مىشد و رعيّتزاده از اوّل رعيّت رعيّت! و رعيّتزاده مىدانستند كه وظيفه نژادى آنها اين است كه براى ارباب كار كنند و اگر مىفهميدند كه نبايد استثمار شوند و كارشان براى ارباب بايد طبق قرار داد صحيح باشد، كجا جرأت داشتند چنين اظهار نظرى بكنند؟! و اگر قراردادى انجام مىشد بايد در هر صورت امضا مىكردند و در حقيقت قرارداد، دوطرفه نبود و بديهى است كه در اين صورت عمل رعيّت از نظر قانون اسلام براى خودش محسوب مىشود، و هر وقت قدرت يافت مىتواند زمينى را كه خود آباد كرده است، پس بگيرد.
ممكن است بگوييد: هر چند در ملكيّت آوردن حيازت و احياى اراضى باير و نحو آن، قصد ملكيّت را شرط نمىدانيم، ليكن قصد خلاف آن را موجب نفى ملكيّت مىدانيم، و بنابراين وقتى رعيّت هنگام آباد كردن زمين به قصد ارباب كار مىكند (هر چند با فكر غلط و مبانى استثمارى) زمين ملك رعيّت نمىشود.
در پاسخ بايد گفت: قصدى كه بر اساس اجبار به وجود آمده باشد و فرصت فكر كردن ندهد خاصيتّى ندارد. و اگر هم در ظاهر هيچ گونه اجبارى در كار نباشد، ليكن چون بر اساس اغوا و به جهالت و گمراهى انداختن رعيّت، از جانب رژيم حاكم بر جامعه بوده است، ارزشى ندارد، و همان طور كه گفتيم زمين ملك رعيّت مىشود كه زحمت كشيده و در آن كار كرده است. البته مواردى كه رعيّت با درايت كامل و بدون هيچ گونه اجبارى زمين را براى ارباب آباد كرده است، زمين ملك ارباب مىشود. ممكن است همان طور كه پيش از اين گفتيم، رعيّت فكر كند كه داشتن زمين و اداره آن مشكلاتى دارد كه كار كردن براى ديگرى و حقوق معلوم گرفتن آسانتر از آن باشد و نخواهد كه منتظر درآمد مجهول بماند. در اينصورت واقعاً براى ارباب احياء كرده است، ليكن آن مواردى كه بر اساس جهالت و بىخبرى و يا اجبار شخص انجام شده است هيچ گونه اثرى نخواهد داشت.
اين حيث توجه فرمائيد: «به ابوولاّد مىگويد: استرى را كرايه كردم كه تا قصر ابن هبيره بروم و برگردم و مبلغ معينى بپردازم. به دنبال بدهكارم رفتم، وقتى نزديك پل كوفه رسيدم؛ مطلع شدم بدهكارم به طرف نيل رفته است، من هم به آن سمت رو آوردم، و وقتى به نيل رسيدم، مطلع شدم بدهكارم به سوى بغداد رفته است، پس به دنبالش رفتم و او را پيدا كردم و كارم را انجام دادم و به كوفه برگشتم، اين رفت و آمد پانزده روز طول كشيد، صاحب استر را از جريان مطّلع كردم و خواستم از او حلاليّت طلبيده رضايت خاطرش را فراهم آورم، پانزده درهم به او دادم، او نپذيرفت، و بنا گذاشتيم نزد ابى حنيفه برويم و داستان را به ابى حنيفه گفتم، او گفت: استر را چه كردى؟ گفتم: سالم به او تحويل دادم. صاحب استر گفت: آرى، ولى پس از 15 روز! ابو حنيفه پرسيد: حالا چه مىخواهى گفت: كرايه استرم را كه 15 روز از من جدا كرده بوده است. ابو حنيفه گفت: تو هيچ حقّى ندارى، زيرا او تا قصر ابن هبيره كرايه كرده بود ولى مخالفت كرد و به سوى نيل و سپس بغداد رفت. و در نتيجه (چون غاصب بود) فقط ضامن قيمت استر شده و ديگر كرايه قرار دادى باطل شد. و چون استر را سالم به تو بر گردانده ديگر كرايه هم لازم نيست... ابوولاد گويد از پيش ابوحنيفه بيرون آمديم در حالى كه صاحب استر دائما مىگفت: انّا للّه و انا اليه راجعون. من به او رحم آوردم، چيزى به او دادم و حلاليّت حاصل كردم. آن سال مكّه رفتم و امام صادق(ع) را از فتواى ابى حنيفه مطّلع كردم. حضرت فرمود: به جهت همين فتواهاست كه آسمان بارانش را دريغ مىدارد. و زمين بركتش را از مردم سلب مىكند. عرض كردم: پس شما چه نظرى داريد؟ فرمود: بايد اجرة المثل (يعنى مقدار معمولى كرايه از كوفه به نيل و از نيل به بغداد و از بغداد به كوفه را به صاحبش بدهى. گفتم:يا بن رسول اللّه: من علوفه استر را دادهام. فرمود: چون غاصب بودهاى حقّى ندارى!... گفتم: چند درهم به او دادم و او راضى شد و مرا حلال كرد. فرمود: چون فتواى ظالمانه ابى حنيفه را شنيده بود به آن مقدار راضى شد، تو برو و فتواى مرا به او بگو اگر پس از آن هم ترا حلال كرد البته چيزى ديگر بر تو نيست....»(67)
از اين حديث به خوبى استفاده مىشود كه:
1ـ قراردادهايى كه از روى جهالت و بى خبرى طرف انجام مىشود الزام آور نيست و قانونيّت ندارد، به خصوص جهالت در مورد قانون. نمىدانسته كه چنين حقّى دارد وگرنه هرگز رضايت نمىداد. جهالت در برخى حالات موضوع (مثل اين كه از قيمت كالا در بازار بىخبر بوده است) هم حقّ فسخ قرارداد را مىآورد. خلاصه اين كه قراردادهايى كه از جهالت طرف به حق قانونى خويش، سو استفاده مىشود ارزش ندارد و قراردادهايى هم كه طرف، جهالت به موضوع دارد يا بى ارزش است و يا حقّ فسخ قرارداد را موجب مىشود.
2ـ از حديث استفاده مىشود كه اگر بر اثر قرارد كذايى، شخص بىخبر از حق خويش پولى هم از طرف بگيرد و اظهار رضايت كند، نمىتوان گفت: حال كه ديگر پول گرفته است راضى است و قرارداد درست است،... زيرا گرفتن مقدارى پول هيچ دليل رضايت به قرار داد نمىباشد، او مىبيند اگر اين مقدار پول را هم نگيرد از جيبش رفته است، پول را نه از جهت رضايت به قرارداد مىگيرد، بلكه از بابت تقاص چيزى از حقّ خود وصول مىكند. نظير اين مسأله، خراب كردن خانههاى مردم براى خيابان كشى و غيره مىباشد كه شهردارىها رژيم فاسد گذشته خيلى كمتر از قيمت واقعى پول خانه هايشان را مىپرداختند و صاحبان خانهها هم مجبور بودند كه رضايت بدهند و دم نزنند، آنها به آن قيمتها و آن طور پرداختهاى قسطى هيچ راضى نبودند، ليكن مىديدند اگر همين مقدار پول را هم نگيرند، از جيبشان رفته است. و بنابراين اگر پيش از اين كه شهردارى موفّق به خيابان كشى يا ايجاد فضاى سبز در زمينهاى مزبور گردد، رژيم سقوط كرده باشد، لازم است رضايت صاحبان اراضى مزبور تحصيل گردد.
***
نتيجه بحث اين شد كه هيچ گونه دليلى نداريم كه مانع وكالت و اجاره در حيازت و احياى موات و غيره گردد. و مىتواند با قراردادى صحيح، براى ديگرى ماهى صيد كند. زمين را براى ديگرى آباد كند و همينطور در چيزهاى ديگر، و خلاصه اين كه كار محترم است ولى نه آن قدر كه دست خود كارگر را هم ببندد و نتواند براى ديگرى كار كند. چنان كه نمىتواند روى ماده خام ديگرى براى خود كار كند، كامواى ديگرى را براى خود ژاكت كند، آجرهاى ديگرى را براى خود خانه كند، تخم مرغ ديگرى را براى خود جوجه كند، و بذر ديگرى را براى خود كشت نمايد.
از بررسى مسايل گوناگون فقهى كاملاً به دست مىآيد كه اصالت در توليد، براى ماده خام مىباشد، نه كار و نه ظرف توليد (زمين يا كارخانه).
ولى قبلاً بايد بدانيم اصالت يعنى چه؟ منظور ما از اصالت در اين بحث اقتصادى به دنبال خود كشيدن كالاى توليد شده مىباشد. هر چند لازم باشد به عنوان اجاره ظرف توليد يا اجرت كارگر، چيزى پرداخت شود.
ما مىگوييم پس از استخراج و يا حيازت ماده خام (كه با كار يا بخشش كسى يا پيدا كردن در بيابان و به هر طور ديگر كه به دست شخص آمده باشد) اصالت براى مادّه خام مىباشد، يعنى ماده خام ملك هر كسى كه هست، كالاى متولّد از آن نيز ملك همان شخص مىباشد. خواه خودش روى آن كار كرده باشد يا ديگرى، اجرت كارگر را درست پرداخت كرده باشد يا نادرست يا اصلا نپرداخته باشد (منتهى او را مجبور مىكنند كه حقّ صحيح كارگر را پرداخت كند)، ظرف توليد مال او باشد، يا نه، و در اين صورت اجازه ظرف توليد يعنى زمين و يا كارخانه را پرداخته باشد يا نه، (منتهى اينجا هم او را مجبور مىكنند كه اجاره ظرف توليد را پرداخت نمايد).
دليل ما هم در اين مسأله همان پيروى قوانين اقتصادى از قانون جارى در همه مسايل حقوقى است، و آن قانون لزوم تبعيّت تشريع و قانون از طبيعت و تكوين در درجه اول، و سپس از مصالح اجتماعى است! يعنى اگر زن در اثر غلبه عواطفش نتواند كارهايى را كه قاطعيت و عدم تأثّر مىخواهد، انجام دهد، ما هر چه اصرار ورزيم كه او را دخالت بدهيم و هر قدر قانون بگذرايم، فايدهاى ندارد. قضاوت را بايد به كسى داد كه به خاطر گريه و تضرّع مزّورانه مجرمين، حقوق مستضعفين را فراموش نكند. تكوين و طبيعت خانمها اقتضا دارد كه متصدّى كارهايى بشوند كه نياز بيشترى به عواطف دارد، مثل شغل مهم مادرى و پرستارى، آموزش و پرورش بخصوص در كودكان، نويسندگى مسايل احساسى، اجراى برنامههاى هنرى سالم و غيره.
در برابر تكوين و طبيعت با هيچ قانونى نمىتوان مقابله نمود؛ مگر اين كه ضرورت خاصى مطلبى را بر خلاف طبيعت اقتضا كند مثل زمانى كه مرد نداشته باشيم و مردها همه گرفتار جنگ و امثال ذلك باشند و به مسايل داخلى شهر نرسند.
همين طور است رعايت مصالح جامعه. مثلاً اسراى جنگى در طبيعت و تكوين، با ساير مردم فرقى ندارد. ليكن مصالح جامعه اقتضا دارد كه آنها را نكشيم و آزاد و زندانى هم نكنيم، بلكه در ميان مردم و ميان خانوادهها بفرستيم تا رشد فكرى بيابند، البته در صورتى كه ضرورتهاى اجتماعى ايجاب كند، ممكن است استثنايى پيش بيايد. مثلاً زمانى كه قدرت پليسى و حفاظتى ما ضعيف باشد و ببينيم كه اگر آنها را در ميان خانوادهها رها كنيم، ممكن است فرار كرده و به پايگاه اصلى دشمن بر گردند يا تدريجاً براى خود پايگاهى بسازند و بر ما بتازند، بايد تحت الحفظ باشند.
در هر صورت قاعده اوّلى اين است كه جز در موارد ضرورت و استثنا بايد به مقتضاى تكوين و طبيعت عمل شود. حال بحث اين است كه كالاى توليد شده، همان ماده خام مىباشد كه به وسيله كار به اين صورت در آمده است، اين گونه تعبيرها كه: اين كالا همان كار متبلور است! به حسب دقّت، مسامحه و شعار است و كالا هرگز كار نيست، كالا همان مادّه خام است كه به وسيله كار به اين صورت در آمده است، و به عبارت منطقى اصطلاحى ما، كار، واسطه در ثبوت است نه واسطه در عروض. كار وسيلهاى است كه ماده خام را كالا مىكند. كار به ماده خام ارزش مىدهد.
بنابراين كالا به جاى همان مادّه خام مىنشيند و روابط آن را پيدا مىكند. مادّه خام ملك هر كسى بوده است، كالا نيز ملك همان خواهد بود.
و اين است معناى اصالت مادّه خام و منظور ما همين اصالت است.
ظرف توليد يعنى زمين و كارخانه اصالت ندارند، و كار هم اصالت ندارد. يعنى زمين را از هر كه باشد محصول، ملك كسى است كه بذر از او بوده است، كارخانه از هر كه باشد كالاى توليد شده ملك كسى است كه مادّه خام ملك او بوده است. منتها اگر زمين غصبى است يا تصّرف در كارخانه غصبى است بايد اجاره آنها پرداخت شود. و ضرر صاحب ملك را نيز جبران نمايد. همين طور كار از هر كه باشد كالا و محصول ملك كسى است كه بذر و مادّه خام، ملك او باشد. لكن اگر كار از ديگرى (غير مالك مادّه خام) بوده است، بايد اجرت عادلانهاش پرداخت گردد.
مسأله و قاعده فقهى: «الزرع للزارع و لو كان غاصبا = محصول، ملك زارع است هر چند غاصب باشد». را هر طلبه مبتدى در فقه مىداند كه منظور غصب زمين است نه بذر، بنابراين، قاعده ياد شده اصالت بذر را بيان مىكند و نه اصالت كار را.
اين كه منظور از اصالت مادّه خام را توضيح دادم، براى آن است كه برخى افراد به مدّعا فرياد نكنند كه اينها براى كار ارزش قايل نيستند، و مىخواهند سرمايهدارى درست كنند... حتّى به آيه قرآن هم توجّه ندارند كه: «ليس للأنسان الاّ ما سعى: يعنى اصالت با كار است».
آرى هستند كسانى كه در هيچ علمى تخصّص ندارند جز در علم هوچىگرى و آشوبگرى بحثها! بايد فورا از اينها پرسيد شما از اصالت چه فهميدهايد؟ از ارزش چه مىدانيد؟ اصالت داشتن مادّه خام لازمهاش بىارزش بودن كار نيست و ربطى به آن و مسأله سرمايه دارى ندارد. البته همه چيز نهايتا به كار بر مىگردد، خود ماده خام هم با كار استخراج مىشود. ليكن نبايد مسائل را با هم خلط كرد. آيه كريمه قرآن هم به طور زير بنايى اصالت را با كار مىداند، سخن آيه اين نيست كه كالاى توليد شده ملك كيست، بلكه در كلّ حركت تكاملى انسان و از جمله در اقتصاد سخن مىگويد، و در آن سطح كه مسلماً اصالت با كار مىباشد، بالأخره بذر هم با كار به دست آمده است، مادّه خام كارخانه هم با كار به دست آمده است، پولى هم كه بابت استخراج مادّه خام پرداخت مىشود، با كار به دست آمده است.
كار محترم است و هيچ گاه نبايد بىمزد بماند، آن هم مزدى عادلانه! ليكن سخن اين است كه كالا ملك چه كسى است؟ ممكن است درآمد كارگر حتّى بيشتر و با صرفهتر از صاحب مادّه خام باشد. و ممكن است كارخانهدار، كسى غير از صاحب مادّه خام باشد. اتفاقاً گاهى شركت كارگر به نفع او نيست، زمين و كارخانه ضرر هم دارد.
البته هر كارى هم محترم نيست،كارى كه به نفع جامعه نباشد، احترام ملكى ندارد از اين رو شراب سازى، قماربازى، سازيدن موسيقىهاى تخديرى، مدآحى از ستمگران، تبليغات بر خلاف حقيقت و اغوا كننده، سحر و رمّالى و جاودگرى و شعبده بازى، انحصارگرى، ساختن و بر پا كردن مراكز فساد و... هيچ احترامى ندارد.
در اين جا لازم است به دو نكته مهمّ ديگر توجه شود:
1ـ هر چند كار محترم است، ليكن ممكن است به جهاتى كنترل شود مثلاً اگر كسى با وسايل مدرن مكانيزه روز بخواهد اراضى زيادى را احيا نموده به تملّك خود درآورد و ديگران را در مضيقه كمبود اراضى نزديك به محدوده قرار دهد كار او ممنوع مىشود. زيرا طبق اصل «لا ضرر و لا ضرار» هر كارى كه موجب شود ديگران در مضيقه و تنگنا قرار گيرند، ممنوع است. به فرمان حاكم اسلامى آزادى عمل چنين فردى كنترل مىشود تا ديگران هم بتوانند از اراضى قابل استفاده، استفاده نمايند.
2. گفتيم كه كالا تابع مادّه خام مىباشد و مادّه خام اصالت دارد، نه كار و يا ظرف توليد، ليكن به هر حال چون ظرف توليد دخالت در توليد دارد و كار نيز مهمترين جزء مؤثّر توليد و تبديل ماده خام به كالا مىباشد، بايد منافع حاصله از فروش كالا ميان كارگر و صاحب ماشين و صاحب مادّه خام تقسيم شود. آنها هم از توليد سهمى مىبرند و قيمت كالا هر چه باشد، سهمى از آن هم مربوط به كار و ظرف توليد يعنى زمين و كارخانه مىباشد. و وقتى زمين و كارخانه ملك ديگرى مىباشند، بايد سهمى از اين توليد نصيب آنها بشود (زيرا وقتى كسى با پول مشروع خودش زمين يا كارخانه را خريد يا ايجاد نمود، همان طور كه مالك پول بود مالك عوض آن هم كه زمين يا كارخانه خريدارى شده است، مىباشد). ليكن سخن اينجا است كه سهام كار و ماده خام و ظرف توليد بر چه اساسى بايد باشد و چگونه تعيين مىگردد؟!
عدهاى تصوّر مىكنند زمين و كارخانه هيچ سهمى نمىبرند، كار و مادّه خام هم به طور شركت سهامى در جنس شريكند و بنابراين بهره كارخانه بايد به صاحب ماده خام و كارگر تعلّق گيرد، صاحب ماده خام پولش را مىگيرد و مىرود، و باقيمانده كه همه بهره توليد پس از مخارج استهلاك ماشين، اجاره محلّ و پول ماده خام، مىباشد، ميان كارگران تقسيم مىشود.
ماركسيسم اين طور فكر مىكند، و طرد ارزش اضافى و ارزش اضافى نسبى از طرف ماركس بر همين اساس صورت مىگيرد. البته عملاً مزدها به حسب روش اقتصادى و سياسى كشورها مختلف مىباشد مزد كارگران كارخانجات در ايران 12% الى 14% سود حاصله بوده است. ولى در اروپا تا 48% الى 53% سود حاصله را به كارگران مىدهند.(68)
به نظر ما بايد اساس مسأله از بحث ارزش اضافى جدا شود و هر يك جداگانه تحليل شوند. وقتى فهميديم كه قوانين اقتصادى هم چون جزوى از قوانين حقوقى هستند و از قوانين كلّى حقوقى پيروى كنند و دانستيم كه قوانين حقوقى بر خلاف مسايل حقيقى و متن تكوين و طبيعت نبايد تدوين شوند، و فهميديم كه در متن طبيعت هر كالايى ادامه وجودى ماده خام آن مىباشد، و به جاى مادّه خام مىنشيند، و روابط آن را به خود مىگيرد، ديگر شكى نخواهيم داشت كه كالا ملك كسى است كه مادّه خام ملك اوست.
از طرفى كليّه عواملى كه در توليد كالا دخالت داشتهاند، طبق روابط علّت و معلول طبيعى بايد سهمى از درآمد كالا نصيبشان بشود، و بنابراين ظرف توليد (ماشين و زمين) و كارگران هم بايد سهيم باشند، و چون نيروى كارگر جزو حساّستر و مهمترى است و زحمت بيشترى را متحّمل مىشود بايد بيشترين سهم را ببرد، اجرتى به كارگر داده شود كه زندگى عقلى و عاطفى او تأمين شود. سهم كارخانهدار هم بايد به همين مقدار تأمين شود، اين كه كارخانهدار دائماً چاقتر و بزرگ گردد، و كارگر در ضروريات زندگى خود وا بماند، عادلانه نيست.
اين اصل مسأله و رعايت سهام عوامل توليد و وحدت شخصيّت كالا با ماده خام. ليكن كالا ارتباطى هم با مصرف كننده پيدا مىكند. قيمت كالا بايد بر چه اساسى باشد كه نه عوامل توليد لطمه بخورند و نه مصرف كننده در فشار قرار گيرد؟
اگر پول ماده خام و همه مخارج استهلاك ماشين و اجاره محل و غيره براى تهيّه يك ليوان 50 تومان فرض بشود و ليوان توليد شده در بازار صد تومان به فروش برسد، اين پنجاه تومان تفاوت ارزش مبادله و قيمت تمام شده، به كارگر و كارخانه كه عامل و ظرف توليد هستند مىرسد. ولى كارخانهدار معمولا فى المثل (به نسبت كلّ توليد به زمان توليد) براى هر ليوان 2 تومان به كارگر مىپردازد و 48 تومان را براى خود بر مىدارد. اين 48 تومان كه ارزش اضافى است به جيب كارخانهدار ريخته شده است و اين همان ارزش اضافى محكوم است.
اساساً قيمت كالا نبايد اين قدر بىحساب به ضرر مصرف كننده باشد، و نبايد تفاوت تمام شده و قيمت مبادله (هر چه كه باشد)، اين طور بىحساب تقسيم شود كه بيشترين آن به كارخانهدار تعلّق گيرد.
بنا به آنچه گفته شد ما هم ارزش اضافى را محكوم مىكنيم، ولى منظور ما از ارزش اضافى غير از اصطلاح ماركس مىباشد. ما آن اصطلاح را ناقص مىدانيم. ارزش اضافىاى كه ما محكوم مىكنيم اين است كه زائد بر مخارج و بر سهام نسبى كارگر و صاحب مادّه خام و صاحب ابزار توليد باشد و قيمت كالا را به ضرر مصرف كننده بالا ببريم.
ملاكهايى را كه در قيمت كالا و كار مىتوان مورد نظر قرار داد در نوشته مالكيّت خصوصى در اسلام ملاحظه نماييد.
__________________________________
66 ـ به نقل صاحب جواهر در كتاب غصب.
67 ـ 17/1 اجاره وسائل به سند صحيح.
68 ـ آمار مربوط به سال تاليف كتاب (1356 هجرى شمسى) مىباشد.