صفحه نخست / تالیفات / فلسفی منطقی کلامی / آغار فلسفه

مرحله دوم: تقسيم وجود به خارجى و ذهنى


فصل

مشهور فلاسفه معتقدند كه ماهيات غير از وجود خارجى كه منشاء آثار متوقع از شى‏ء مى‏باشد يك وجود ديگرى هم دارد كه آثار مزبور را ندارد و آن را وجود ذهنى مى‏نامند.(1)

انسان خارجى كه ماهيت و حدش اين است كه جوهرى است جم داراى نفس نباتى و حيوانى و ادراك. چون جوهر است قيام به موضوعى ندارد (برخلاف عرض)، و چون جسم است امكان سه بعد (طول و عرض و ارتفاع) دارد. چون نبات و حيوان و انسان است خصوصيات نباتى و حيوانى و انسانى دارد. انسان خارجى آثار اين اجناس و فصول و خواص آنها را دارا مى‏باشد ليكن انسان ذهنى، ماهيت و حدّ انسان را دارد ليكن هيچ يك از آثار مزبور را ندارد.

عده‏اى معتقدند كه آنچه وجود ذهنى نام گرفته است چيزى جز شبح ماهيت نيست. شبح يعنى كيف و عرضى ذهنى كه قائم به نفس


1 .ـ وقتى آثار مى‏گوييم ـ در اين بحث ـ منظورمان كمال يك چيز است، خواه كمال اولى يك چيز كه مايه تماميت حقيقت يك شى‏ء است چون توانيّت و دّراك بودن انسان، يا كمال دوم شى‏ء كه پس از تماميت حقيقت، وصف يك شى‏ء مى‏باشد، چون تعجب و خنديدن انسان، حرارت آتش، و شيرينى قند و..

(55)

است و با ذات معلوم خارجى تباين دارد و فقط در برخى خصوصيات شبيه آن است و آن را حكايت مى‏كند. درست مانند نقش اسب بر ديوار كه حكايتى از اسب خارجى مى‏كند. و بنابراين ديگر وجود ذهنى ـ كه به عنوان وجود ديگرى غير از وجود خارجى براى يك ذات تصور كرده‏اند ـ معنى ندارد. اگر عكس اسب بر ديوار را، وجود ذات اسب مى‏گيريد تصور ذهنى آن را هم اين طور حساب كنيد!!.

ولى راستى اگر اين طور بگوييم ديگر راه علم به حقائق خارجى به كلى مسدود مى‏شود و اين، ديگر، «سوفسطائى گرى» است! مگر سفسطه چيست؟ ـ جز همين مغايرت علوم به طور مطلق با خارج؟!

برخى هم به كلى وجود ذهنى را به هر صورت انكار كرده‏اند و گفته‏اند «علم انسان به اشياء، اضافه‏اى مخصوص از نفس به آنهاست نه اينكه يك وجودى در ذهن حاصل شود...».

به اين‏ها مى‏گوييم: علم انسان به معدومات را چگونه توجيه مى‏كنيد؟ معدوم كه چيزى نيست تا نفس انسانى اضافه‏اى به آن پيدا كند. علم به سيمرغ و يا به محاليت اجتماع نقيضين و نظير اينها را چه مى‏گوييد؟!

مشهور فلاسفه بر عقيده خود درباره وجود ذهنى دليلهايى آورده‏اند: 1ـ چه بسا معدومهائى را موضوع قرار داده احكامى ايجابى برايشان ثابت مى‏كنيم مثلا مى‏گوييم: درياى جيوه ممكن است، يا اجتماع نقيضين با اجتماع ضدين فرق دارد و از اين قبيل...

حكم ايجابى براى يك شى‏ء، ثابت كردن وصفى براى آن است. و پيش از اين گفتيم كه ثبوت چيزى براى چيزى فرع ثبوت آن چيز

(56)

(موضوع) است، و بنابراين موضوعات مزبور بايد وجود داشته باشند. در خارج كه وجود ندارند پس در ذهن هستند.

ممكن است بگوييد: بحث از وجود ذهنى، درباره ماهيات است. مدعاى فلاسفه هم اين بود كه ماهيات غير از وجود خارجى يك وجود ذهنى دارند. ممتنعات (مثل اجتماع نقيضين و..) كه ماهيت و ذاتى ندارند. و فقط عقل، مفهومى را براى يك شى‏ء باطل الذاتى چون شريك خدا و اجتماع نقيضين و.. خلق مى‏كند و بنابراين مثالهاى مزبور از بحث ما خارجند.

ولى توجه داشته باشيد كه به هر حال اين مفهومى كه عقل خلق كرده است در يك جائى ثبوت دارد (اگر هيچ گونه ثبوتى نداشت حكمى برايش ثابت نمى‏شد و اساسا خلق عقل هم نا مفهوم بود، چيزى كه هيچ نشد چه خلقى و چه مخلوقى؟) و چون ثبوت مزبور در خارج نيست پس در جائى ديگر است كه ذهن ناميده مى‏شود.

2 ـ چيزهائى كه كليت دارند تصور مى‏كنيم مثلا انسان كلى و حيوان كلى و.. مى‏دانيم كه تصور يك نوع اشاره عقلى است و اشاره بدون مشاراليه تحقق نمى‏يابد و چون مشار اليه مزبور كلى است و بدين جهت در خارج وجود ندارد حتما در جائى ديگر است كه ما ذهن مى‏ناميم.

3 ـ مى‏توانيم هر حقيقتى را به طور صرف الحقيقه و محض و خالص تصور كنيم مثل تصور اصل سفيدى بدون هر گونه قيد و اضافه و خصوصيت...، انسان و يا هر چيز ديگر را همين طور مى‏توانيم تصور كنيم. و مى‏دانيم كه صرف و محض هر حقيقتى تكرار و تعدد ندارد، و وحدتى جمعى دارد، يعنى يك حقيقت است كه شامل همه افرادى كه

(57)

حقيقت در آنها وجود دارد مى‏شود. خوب، صرف الحقيقة و محض هر طبيعت و حقيقتى، بدون هيچ گونه قيد و اضافه‏اى، در خارج كه نيست، پس حتما در جاى ديگرى است كه ما آن را ذهن مى‏ناميم.

«مطلبى به عنوان تكميل بحث»

اشكالاتى بر وجود ذهنى ماهيات (حصول بنفسه ماهيات در ذهن) شده است:

1 ـ عقيده وجود ذهنى ماهيات، مستلزم اين است كه يك چيز هم جوهر باشد و هم عرض، يعنى هم قائم به موضوع باشد و هم مستقل و غير قائم به موضوع!:

وقتى مثلا انسان را تصور مى‏كنيم از طرفى چون معتقد به وجود ذهنى ماهيت هستيم و ماهيت انسان جوهر است بايد صورت ذهنى مزبور، جوهر يعنى موجودى غير قائم به موضوع باشد، و از طرف ديگر چون قائم به ذهن و نفس انسان است همانند همه عوارض ديگر، عرض مى‏باشد. و پيداست كه جمع اين دو محال است، هم قائم به موضوع باشد و هم قائم به موضوع نباشد!

2ـ ماهيت ذهنى از اين جهت كه علم است، و علم در ميان مقولات دهگانه فلسفى (مقولات تصورى ماهوى) كيف نفسانى است، كه يكى از انواع مقوله كيف است، و اگر ماهيت علمى مزبور، جوهر باشد (مثل انسان) داخل در مقوله جوهر خواهد بود. آن وقت يك پديده تحت دو مقوله داخل مى‏شود! با اينكه مى‏دانيم كه مقولات به تمام الذات مباين يكديگرند!

(58)

اگر مقولات، متباين به تمام الذات نباشند بايد در بعض ذات مشترك باشند يعنى جنسى مافوق خود داشته باشند كه شامل دو يا چند مقوله بشود و در آن صورت آن جنس مافوق مقوله مى‏شود يعنى جنس الاجناس مى‏گردد، نه مقوله مفروض. و با اينكه تحقيق فلسفى اين است كه همين ماهيات دهگانه معروف جنس الاجناس هستند.

اشكال مزبور اختصاص به موردى كه يك جوهر تصور شود ندارد، اگر مقوله ديگرى هم غير از جوهر تصور شود همين اشكال وجود دارد، و همين طور اگر يك كيف غير نفسانى تصور شود. زيرا اجتماع كيف غير نفسانى مثل كيف محسوس (و يا سائر اقسام كيف) با علم كه كيف نفسانى نيز مى‏باشد اجتماع دو نوع متباين از يك جنس مقولى مى‏باشد. و پيدا است كه اجتماع دو نوع متباين هم مثل اجتماع دو مقوله محال است، چه دو نوع از كيف، و چه دو نوع از جوهر مثل انسان و غيره.

فلاسفه مى‏گويند: اشكال دوم ـ مشكلتر از اشكال نخست است زيرا اجتماع جوهريت و عرضيت چندان اشكالى ندارد. تباين ذاتى ميان مقولات ذاتى است (جوهر و كم و كيف و...) كه بعدا به تفصيل ذكر خواهد شد. عنوان عرض، خود يكى از مقولات نيست، عرض، عنوانى است انتزاعى، از 9 مقوله غير از جوهر. عرض يعنى چيزى كه قائم به موضوع باشد، و اين معنى مى‏تواند شامل جوهر، ذهنى (صورت ذهنى جوهر مثل انسان) نيز باشد. تعريف جوهر اين است ماهيتى كه وقتى در خارج موجود مى‏شود قائم به موضوع نيست، و اما در ذهن ممكن است قائم به موضوع باشد.

(59)

بنابراين اشكال مهم، اشكال دوم است يعنى ورود يك ماهيت تحت دو مقوله مباين. هم جوهر باشد و هم كيف، و يا كم و كيف، يا دو نوع مباين از يك مقوله: هم كيف محسوس باشد و هم كيف نفسانى.

با توجه به اشكالات وجود ذهنى، عده‏اى ناچار شده اصل وجود ذهنى را به كلى انكار كرده گفته‏اند: علم چيزى جز اضافه نفس به خارج نيست، ماهيت، يك مقوله بيشتر ندارد و آن هم همان مقوله‏اى است كه شامل وجود خارجى‏اش مى‏شده است، در نفس و ذهن، چيزى نيست كه مشمول مقوله‏اى باشد. پيش از اين اشكال اين عقيده را گفتيم كه لازمه اين عقيده سوفسطى‏گرى است. (به علاوه اينكه از نظر روانى هنگام علم، چيزى را در خود مى‏يابيم).

برخى ديگر گفتند: ماهيات در ذهن نمى‏آيند و فقط شبح و سايه‏اى از آنها در ذهن مى‏آيد كه كاملا با خود ماهيت تباين دارد، خود ماهيت، فى المثل جوهر است، ولى شبح و سايه آن فقط يك كيف نفسانى است. اشكال اين عقيده را نيز پيش از اين گفتيم كه انسداد باب علم شده موجب سفسط مى‏گردد.

محققينى كه معتقد به وجود ذهنى هستند در مقام حل اشكال برآمده و راه حلهائى ارائه داده‏اند. از آن جمله گفته‏اند: در مسئله وجود ذهنى بايد گفت ما دو چيز داريم، علم و معلوم: ماهيتى كه طبق ادله ذهنى، بنفسه در ذهن جاى گرفته است، ماهيت مزبور كه معلوم، است، قائم به ذهن نيست، قائم بنفسه است و ذهن براى او مانند زمان و مكان براى اشياء مى‏باشد. ماهيت مزبور به همان نحوه ماهوى و ذاتيش در ذهن تحقق دارد و جنبه مقوليش كماكان محفوظ است. غير از ماهيت

(60)

مزبور كه معلوم است، يك چيز ديگر هم داريم كه آن علم است، صفتى است كه براى نفس حاصل است، نه حاصل در نفس، بلكه حاصل براى نفس. قائم به نفس است و جهل را از نفس طرد مى‏كند، اين صفت كه علم است، كيفى است نفسانى. پس يك كيف داريم و يك ماهيت معلوم از هر مقوله‏اى.

راه حل مزبور نه تنها راه حل نيست كه حرفى بى اساس است. ما مى‏دانيم كه يك چيز بيشتر نداريم، صورتى كه در ذهن حاصل است، عينا همان صفتى است كه جهل را طرد كرده وصفى نفسانى براى ماست و حاصل براى ماست.

راه حل ديگر مطلبى است كه برخى از معتقدين به اصالت ماهيت گفته‏اند: صورت علمى ذهنى از ماهيت خارجى‏اش انقلاب يافته و تبدل ماهيت پيدا كرده است. در خارج كه بوده همان مقوله خاص بوده است و وقتى در ذهن مى‏آيد از مقوله كيف مى‏شود، كيف نفسانى.

اگر بگوييد چطور ممكن است ذات و ماهيت بوده، انقلاب ـ پيدا كند مى‏گوييم: موجوديت ماهيت اصل و اساس ماهيت بوده، و به تعبير ديگر: تقدم بر ماهيت دارد. وجود است كه ماهيت را معين مى‏كند و چون وجود خارجى با وجود ذهنى اختلاف اساسى دارند ماهيت هم به تبع آنها انقلاب و تحول پيدا مى‏كند. اگر بگوييد: وقتى دو ماهيت مباين هستند چگونه مى‏توان گفت، همان ماهيت است كه در ذهن آمده و تغيير ماهيت داده است؟! اصل مشتركشان كجاست تا بگوييم اين همان است...، مى‏گوييم: عقل مى‏تواند يك چيز مبهمى را به عنوان اصل مشترك در ذهن بگيرد، چطور ميان دو وجود زائل و ثابت در

(61)

بحث صورت و ماده، اصل مشتركى به عنوان ماده فلسفى فرض مى‏كنيد؟!

به هر حال اين هم راه حل دوم. ولى نمى‏دانيم اين گفته با اعتقاد آنها به اصالت ماهيت چطور جور مى‏آيد؟! اگر وجود ماهيت را تشخص و امتياز داده تعيين مى‏كند، پس وجود است كه اصالت دارد و ماهيت فرع و تبع آن است. از طرف ديگر اشكال سفسطه كه بر عقيده «شبح» وارد بود بر اين گفته هم وارد است. ماهيت خارجى در ذهن نيامده و چيزى كه در ذهن است غير از خارج است.

راه حل سوم: برخى ديگر گفته‏اند علم چون اتحاد ذاتى با معلوم دارد از همان مقوله معلوم مى‏باشد، هر چه كه باشد. و اينكه مى‏بينيد علم را از مقوله كيف شمرده‏اند، تعبيرى مسامحى است از فلاسفه، نظير مسامحات عرفى، شما ملاحظه مى‏كنيد كه در عرف ميان اوصاف عرضى و ذاتى فرقى نگذاشته، اوصاف ماهوى ذاتى را نيز كيف مى‏نامند فقط بدين جهت كه آنها هم اشياء را توصيف مى‏كنند، انسانيت را، وصف اين فرد خاص را مى‏دانند و كلمه «چگونگى» را كه معناى كيفيت است به كار مى‏برند، مى‏گويند اين فرد چگونه حيوانى است، يعنى از كدام نوع است. به هر حال تعبير كيف در مورد علم مسامحه‏اى بيش نيست. فقط همان مقوله ذاتى معلوم است كه بر صورت ذهنى صدق مى‏كند پس اشكال دوم با اين بيان از بين مى‏رود. اشكال اول (اجتماع جوهر و عرض) هم كه اساسا اشكال مهمى نبود و گفتيم كه كلمه عرض عنوانى ذاتى نبوده يك وصف عرضى براى نه مقوله عرضى است و همين طور براى جواهر ذهنى (جوهرى كه در ذهن تصور شود).

(62)

اين راه حل هم درست نيست، به چه دليل مى‏گوييد علم حقيقتا از همان مقوله معلوم خارجى است؟ لابد به اين جهت كه مى‏بينيد آن مقوله بر اين صورت ذهنى صدق مى‏كند. ولى چنانكه بعدا نيز خواهيم گفت صرف صدق و انطباق يك مقوله و مفهوم بر يك شى‏ء موجب نمى‏شود كه شى‏ء مزبور حقيقتا تحت آن مقوله مندرج باشد. اندراج حقيقى بايد اثر واقعى آن را در بر داشته باشد. به علاوه اينكه به چه دليل فلاسفه را متهم مى‏كنيد كه به طور تسامحى علم را كيف لقب داده‏اند، اينها كه خود تصريح كرده‏اند علم حقيقتا كيف نفسانى مى‏باشد.

راه حل چهارم: صدر المتالهين شيرازى مى‏گويد: «حمل اولى ذاتى را با حمل شايع صناعى فرق بگذاريد. حمل شايع صناعى، اندارج تحت يك حقيقت مى‏آورد نه حمل اولى حمل. شايع آثار يك شى‏ء را دارد نه حمل اولى. نامبرده مى‏گويد: صرف اينكه يك مفهوم جنسى يا نوعى در حد و ماهيت يك شى‏ء مأخوذ باشد موجب اندارج آن شى‏ء تحت حقيقت جنسى و نوعى مزبور نمى‏شود، بايد ديد آيا آثار جنس يا نوع مزبور را دارد يا نه. مثلا در تعريف انسان مى‏گويند: جوهريست جسم، و رشد و نموّ دار، حساس و متحرك ارادى و ناطق. حالا صرف اينكه اين مفاهيم در تعريف انسان اخذ شده آيا موجب مى‏شود كه انسان كلى واقعا تحت اين مفاهيم و مقوله جوهر مندرج و داخل شود؟! يا اينكه بايد حقيقتا اثر جوهريت و جسميت و... را دارا باشد؟

واقعيت اين است كه تا اثار آنها را نداشته باشد حقيقتا داخل آنها نمى‏شود. و از آن مقوله خاص حساب نمى‏گردد. در تعريف سطح هم

(63)

مى‏گويند: «كم متصل قارّ داراى طول و عرض» آيا صرف تطبيق اين مفاهيم بر مفهوم كلى سطح موجب مى‏شود كه سطح واقعا اين مفاهيم را دارا باشد؟! يا اينكه واقعا بايد انقسام بالذات را كه تعريف «كم» است بپذيرد؟ و حد مشترك ميان اجزاء داشته باشد تا متصل حساب شود و همينطور سائر اجزاء تعريف مزبور.

اگر صرف انطباق يك مفهوم بر چيزى موجب اندراج و دخول حقيقى شود بايد هر مفهوم كلى حقيقه فرد خودش باشد زيرا هر مفهوم بر خودش به طور اوّلى حمل مى‏شود و صدق مى‏كند. و بنابراين معلوم مى‏شود كه اندراج حتما متوقف بر ترتب آثار است و پيداست كه ترتب آثار فقط در وجود خارجى است.

با اين توضيحات معلوم مى‏شود كه صورت ذهنى، تحت هيچ يك از مقولات معلوم خارجى وارد نيست زيرا آثار هيچ يك از آنها را ندارد.

البته توجه كنيد كه صورت ذهنى گر چه آثار خارجى مقولات را ندارد، ولى از اين جهت كه اينك صفتى حاصل براى ذهن هستند كه موقت يا دائم (حالّ يا ملكه) براى نفس ثابت شده‏اند، و صفت جهل را طرد كرده‏اند، از اين نظر خود يك وجود خارجى هستند كه براى نفس حاصل شده‏اند و توصيف نفس هستند، و تعريف كيف را به طور حقيقى و اندراج واجد مى‏باشند، يعنى واقعا عرضى هستند بالذات كه قابل قسمت و نسبت نيستند (كه تعريف كيف معين است) و بنابراين كيف حقيقى هستند هر چند از نظر جنبه علمى و حكائى و اينكه وجودى ذهنى به قياس به خارج هستند هيچ يك از مقولات را واقعا

(64)

ندارند. جز اينكه مى‏توانيم از جنبه كيف حقيقى بودن آنها استفاده كرده بگوييم: گر چه از جهت حكايتى و قياس به خارج تحت آن مقوله خارجى ـ كه حكايت از آن مى‏كند ـ نيستند ولى بالعرض كيف هستند.

مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى خرده‏اى بر صدر المتالهين گرفته، گفته است: چگونه مى‏گوييد علم كيف بالذات است و صورت ذهنى كيف بالعرض است با اينكه وجود فى نفسه صورتهاى ذهنى با وجود آنها براى نفس يكى است، وجود فى نفسه با وجود لغيره يكى است. ظهور و وجودشان براى نفس ضميمه‏اى نيست كه به نفس منضم شود تا از آن جهت كيف شوند، وجود خارجى‏شان كه به كلى از ميان رفته و در ذهن يافت نمى‏شود، ماهيات تصور شده هم كه هر يك از مقوله‏اى خاص هستند، به اعتبار وجود ذهنيشان هم نه جوهرند و نه عرض (زيرا فقط مفاهيم اند)، ظهور ماهيات مزبور براى نفس هم چيزى جز خود ماهيات و آن وجود ذهنى نمى‏باشد، آخر ظهور يك شى‏ء كه علاوه بر خود آن شى‏ء چيزى نيست كه منضم بشود، و اگر هم باشد ظهور خودش خواهد بود (نه ظهور براى نفس مثلا). چيز ديگرى هم نداريم. خلاصه اينكه ظهور و وجود براى نفس (كه يك نسبتى ميان صورتهاى ذهنى و نفسى است) اگر يك اضافه و نسبت مقولى باشد ماهيت علم اضافه خواهد بود نه كيف، و اگر يك اضافه و نسبت اشراقى و ايجادى باشد (كه نفس آنها را ايجاد كرده، و نفس چون فاعل است بر فعل خود احاطه دارد) وجود خواهد بود و در نتيجه بايد بگوييم كه علم نور است و ظهور، و اين دو فقط وجودند نه ماهيت، ماهيت ظهور و نور نبوده بنفسه ظلمت است و خلاصه اينكه علم،

(65)

ظهور و صورت ذهنى براى نفس است او ظهور و نور، وجود است و وجود، ماهيت نيست، پس هيچ ماهيت و حدّى ندارد.

ولى به نظر مى‏رسد، انتقاد مرحوم حاجى بر صدر المتالهين قده، وارد نيست زيرا درست است كه وجود فى نفسه صورت، ذهنى همان است كه براى نفس وجود و ظهور دارد و وجود فى نفسه آن با وجود لنفسه‏اش يكى است ليكن نه از جهت وجود حكائى قياس به خارج كه فقط علم است و آثار خارجى ندارد، بلكه از اين جهت كه صفتى زائل يا راسخ براى نفس هستند كه طرد عدمى (جهل) از نفس مى‏كنند و كمال نفس هستند و از اين جهت چيزى منضم به نفس هستند كه توصيف نفس مى‏باشند و همين اثر كمالى و توصيفى براى نفس يك اثر خارجى اين صور ذهنى مى‏باشد. و وقتى نفس هم موضوع براى صور مزبور مى‏باشد، موضوعى كه نياز وجودى به صور مزبور ندارد، صور مزبور مى‏شوند عرض. و تعريف كيف هم بر آنها حقيقه صدق مى‏كند مگر كيف چيست؟ عرضى كه بالذات تقسيم نمى‏شود. صور ذهنى هم همين طورند پس اينكه مى‏گوييد چيزى نداريم كه منضم به نفس بشود و زائد بر نفس باشد درست نيست، صورت ذهنى از اين جهت كه صفتى راسخ يا غير راسخ براى نفس است كيف حقيقى است و از اين جهت كه يك وجود ذهنى حكايتى (در قياس به خارج) مى‏باشد كيف بالعرض است يعنى عنوان كيفيت كه در حقيقت مربوط به جهت توصيفى آن براى نفس است به طور بالعرض، به جهت ادراكى حكايتى آن هم نسبت داده مى‏شود. ـ خوب دقت فرماييد ـ.

اشكال سوم وجود ذهنى: لازمه اعتقاد به وجود ذهنى اشياء اين

(66)

است كه وقتى تصور حرارت و برودت و ايمان و كفر و عرض و طول و... مى‏كنيم ذهن ما داغ و سر و مؤمن و كافر و عريض و طويل و... بشود، مگر داغ چيست؟ چيزى كه مفاهيم مزبور را داشته باشد و اين مفاهيم قائم به او باشند. خوب، نفس و ذهن ما هنگام تصور آنها مفاهيم مزبور را دارند و اين مفاهيم قائم به ذهن هم هستند.

پاسخ اين اشكال خيلى روشن است زيرا پيش از اين هم گفتيم كه مفاهيم و ماهيات در ذهن مى‏آيند ولى آثار مزبو مربوط به وجود خارجى ماهيات است. آثار مزبور در حمل شايع است نه در حمل اولى. و اين مفاهيم به طور حمل اولى در ذهن هستند نه حمل شايع.

اشكال چهارم: محالات ذاتى چون شريك خدا و اجتماع نقيضين و يا رفع نقيضين و سلب شى‏ء از خودش و... را در ذهن تصور مى‏كنيم، اگر تصور، وجود ذهنى خود آنها باشد پس آنها موجود مى‏شوند با اينكه از محالات هستند.

پاسخ اين هم روشن است، وجود حقيقى اينها محال است نه مفهومشان. به حمل شايع محالند، نه به حمل اولى.

اشكال پنجم: ما زمين را با همه بزرگى و عظمتش تصور مى‏كنيم و همين طور آسمان را با همه ستارگان و مساحت عجيبش تصور مى‏كنيم، اگر تصور و علم، وجود ذهنى آنها باشد بايد زمين و آسمان با اين بزرگى در ياخته كوچك عصبى مغز يا قواى مغزى قرار بگيرد. آن وقت چطور ممكن است بزرگ در كوچك نقش بندد؟ مگر يكى از خصوصيات ماده اين نيست كه كوچك و بزرگ قابل تطبيق بر هم نيستند؟ اين كه يك اصل بديهى است.

(67)

اين هم اشكالى نيست زيرا تحقيق اين است كه نه تنها مفاهيم كلى بلكه صورتهاى ادراكى جزئى هم مادى نيستند.

ادراكات مزبور به طور تجرد مثالى مجردند، يعنى خود ماده طبيعى را ندارند ولى اندازه و شكل و غيره، از آثار ماده را دارا مى‏باشند. صور ادراكى ذهنى براى نفس در مرحله تجرد مثاليش تحقق دارند، و در جزء مادى بدن يا قوه متعلق به بدن، نقش بسته نشده‏اند. البته منكر فعل و انفعالات مادى در هنگام احساس و تخيل يك شى‏ء نيستيم، ليكن اينها مقدمات زمينه ساز ادراكات جزئى هستند، اينها ذهن را آماده پذيرش صور جزئى مثالى مى‏سازند.

اشكال ششم: دانشمندان طبيعى (در رشته فيزيولوژى) گفته‏اند كه حقيقت ادراك حسى و تخيلى اين است كه صورتهاى مادى اجسام با همه خصوصياتشان در اعصاب ادراكى نقش بسته و با تصرفى كه طبق خاصيت اعصاب مزبور درآنها انجام مى‏شود به مركز مغز منتقل مى‏شوند و آنگاه انسان با نوعى مقايسه ميان اجزاء صورت ادراكى مغرى خويش بحقيقت طلب ميرسد. و بنابراين به خوبى دريافت كه ديگر وجود ذهنى به معناى حضور خود ماهيات در ذهن نداريم بلكه با دقت در خصوصيات صورت ادراكى و با كمك حسّ اندازه‏گيرى خودمان به واقعيت خارجى پى مى‏بريم.

به نظر ما اين هم اشكالى نيست. فعل و انفعالات مادى مذكور هنگام علم به جزئيات خارجى (ادراكات حسى و تخيلى) مورد قبول ماست، ليكن بايد دانست كه صور نقش بسته و مرتسم در اعصاب ادراكى و سلولهاى مغزى كه مغاير با معلومات خارجى هستند (و بعدا

(68)

با كمك حسّ ديگرى ما را به معلومات خارجى مى‏رسانند) معلوم بالذات ما نيستند، اين‏ها مقدماتى هستند كه نفس را براى حضور ماهيات خارجى با يك وجود مثالى غير مادى آماده مى‏سازند. وگرنه همان طور كه پيش از اين اشاره كرديم سفسطه خواهد شد چون ميان واقعيت خارجى و صور ادراكى در اعصاب مغايرت وجود دارد پس آنها علم به واقع نيستند. و بنابراين راهى به خارج نيست.

و بر عكس مى‏خواهيم بگوييم اشكال مزبور خود از جمله قويترين دليلهاى وجود ذهنى ـ حضور ماهيات به طور مجرد و غير مادى در ذهن ـ مى‏باشد! چون طبق نظريه دانشمندان طبيعى وجود ادراكى مادى اشياء به هر صورت كه باشد همراه يك نوع مغايرتى ميان صورتهاى ذهنى و واقعيتهاى خارجى مى‏باشد، و لازمه اين مغايرت همان سفسطه است و چون مى‏دانيم كه سفسطه نيست و علم ما يكسره باطل و غير واقعى نيست پس علوم بايد بر اساسى استوار شوند كه بدون مغايرت با خارج باشد. يعنى ادراك ذهنى حتماً يك وجود غير مادى و مطابق با واقع است. (در متن اشكال نيز دريافت واقعيت‏هاى خارجى به اين طور تضمين شده كه با كمك حس مقياس خودمان خصوصيات خارجى شى‏ء را دريافت مى‏كنيم، پس بالاخره واقعيت دريافت مى‏شود، همان دريافت و ديدن نهائى، علم است).

اشكال هفتم: اعتقاد وجود ذهنى مستلزم اين است كه يك شى‏ء هم كلى باشد و هم جزئى! و اين مسلما امكان ندارد. توضيح اينكه وقتى ماهيت انسان را مثلا تصور مى‏كنيم از اين جهت كه قابل تطبيق بر افراد زيادى است مسلما كلى است، ولى از اين جهت كه قائم به نفس و ذهن

(69)

يك فرد انسان است و به طور يك صورت خاص مشخص ذهنى و متميز از سائر صور ذهنى خود شخص و متميز از همان مفهوم متصور در ذهن يك انسان ديگر، تحقق دارد جزئى است.

جواب اين هم روشن است چون جهات صورت ذهنى مزبور مختلف است. صورت مزبور از اين جهت كه در قياس به خارج و واقعيت خارجى آن، يك وجود ذهنى و ادراكى علمى است و از اينجهت نظر به وجود و شخصيت خود صورت نداريم يك مفهوم كلى مى‏باشد كه قابل الصدق بر افراد زيادى است. ولى از اين جهت كه يك كيفيتى نفسانى و صورتى قائم به ذهن ـ مثل سفيدى قائم به گچ ـ است يك وجود جزئى است.

(70)





فرم دریافت نظرات

جهت استفتاء با شماره تلفن 02537740913 یک ساعت به ظهر یا مغرب به افق تهران تماس حاصل فرمایید.

istifta atsign ayat-gerami.ir |  info atsign ayat-gerami.ir | ارتباط با ما