|
مرحله پنجم: ماهيت و احكام آن
فصل اوّل ماهيت يعنى همانچه كه در پاسخ پرسش از چيستى اشياء مىآيد، چون اتصاف به اوصاف متقابل (چون وجود و عدم، وحدت و كثرت، كلى و فرد و...) را مىپذيرد، بديهى است كه در ذات خود هيچ يك از صفات مزبور را ندارد و همه اوصاف از ذات ماهيت بنفسه، سلب هستند. ماهيت بنفسه چيزى جز خودش نيست، نه موجود است و نه معدوم، و نه هيچ چيز ديگر. اينكه مىگويند: نقيضان از مرتبه ماهيت و ذات، برداشته شده است، منظورشان همين است. هيچ يك از دو نقيض (وجود و عدم و نه هر دو نقيض و همينطور در هر مورد ديگر) در ذات ماهيت نيستند، هر چند ماهيت در متن واقع به هر حال يكى از دو صفت را دارد. ماهيت انسان كه مثلا حيوان ناطق است گر چه همواره يا موجود است يا معدوم، و نه هر دو صفت با يكديگر جمع مىشوند و نه هر دو با هم رفع مىشوند، ليكن هيچ يك از وجود و عدم در حقيقت انسان اخذ نشدهاند. انسان براى خود يك معنائى دارد غير از معناى هستى و نيستى و غير از همه صفاتى كه عارض بر وجود و عدم يا ماهيت مىشوند، انسان معنائى دارد و امكان كه عارض بر آن است معنائى ديگر. عدد چهار معنائى دارد و صفت زوجيّت عارض آن معنائى ديگر.(101)
خلاصه اينكه ماهيت به طور حمل اولى بر خودش حمل مىشود ومى گوييم انسان انسان است ولى غير خودش، هر چه كه باشد (هر چند مثل امكان و زوجيت از لوازم ماهيت باشد)، در حمل اولى، از آن سلب مىشود.فصل دوّم«اعتبارات مختلف ماهيت»ماهيت در مقايسه با چيزهاى ديگرى كه تصور الحاق آنها به آن مىشود سه گونه اعتبار مىشود: به شرط شىء، به شرط لا، لا به شرط. و اين تقسيم به طور حصر عقلى بوده، احتمال قسم چهارمى نيست.1 ـ به شرط شىء اين است كه ماهيت را به طور مقارن با خصوصيات ديگر در نظر گرفته، بر مجموع آنها انطباق دهيم مثل اينكه انسان را با خصوصيات زيد در نظر بگيريم و ماهيت انسان را بر مجموع آنها تطبيق كنيم.2 ـ به شرط لا، اين است كه مقيد كنيم كه چيزى با ماهيت نباشد. البته همين معنى دو جور تصور مىشود:1ـ نظرمان فقط به ماهيت باشد و فقط ذات ماهيت را كه جز خودش نيست ببينيم كه در مباحث ماهيت وقتى مىگوييم ماهيت، به شرط لا است و فقط خودش مىباشد و جز خودش چيزى نيست همين معنى منظور است، 2ـ ماهيت را به قيد تنهايى ببينيم نه اينكه چيز ديگر را نبينيم، بلكه حالت تنهائى ماهيت را به عنوان قيدش ببينيم، به طورى كه هر مفهومى غير از ماهيت، فرض شود زائد بر آن بوده داخل(102)
آن نيست و وقتى با چيز ديگرى لحاظ شود هر دو با هم يك مجموعى را تشكيل مىدهند كه ماهيت جزء آن مجموعه است و در نتيجه بر آن حمل نمىشود. چون جزء بر كل حمل نمىشود.3 ـ لا به شرط اين است كه چيزى همراه ماهيت شرط نشود، بلكه به طور مطلق لحاظ شده همراهى چيز ديگر و يا همراه نبودن و تنها بودن، هيچكدام قيد ماهيت نباشند و در نتيجه هر دو تجويز شود.قسم اول ماهيت به شرط شىء است كه «مخلوطه» ناميده مىشود. قسم دوم، ماهيت به شرط لا است كه «مجرده» ناميده مىشود. و قسم سوم ماهيت لا به شرط است كه «مطلقه» ناميده مىشود.اصل ماهيت بدون لحاظ هيچ يك از سه قسم مزبور، همان ماهيت مقسم است كه كلى طبيعى ناميده مىشود و هيچ گونه لحاظ و قيدى حتى قيد كليت ندارد. وقتى در ذهن تصور مىشود كليت بر آن عارض مىشود و در نتيجه قابل تطبيق بر افراد زيادى مىباشد.به نظر ما كلى طبيعى به اين طور است كه هر طبيعت موجود در ضمن يك فرد، به طور مستقل و جدا از افراد ديگر است، حسن يك طبيعت انسان است و تقى يك كلى طبيعى ديگر و حسين يك كلى طبيعى ديگر... (گفتيم كه صفت كليت به اعتبار اين است كه وقتى در ذهن تصور مىشود، جدا از افراد كليت دارد ليكن اصل طبيعت مجازا به طور دائم كلى طبيعى ناميده مىشود).پس به تعداد افراد، كلى طبيعى داريم، و اين است كه مىگويند نسبت كلى طبيعى و افراد، نسبت پدران متعدد و فرزندان متعدد است، نه نسبت يك پدر و فرزندان متعدد. اگر ماهيت به طور وحدت عددى و يك واحد در همه افراد باشد(103)
لازمهاش اين است كه يك واحد عيناً كثير باشد، يعنى با اينكه ماهيت يك موجود است در عين حال چون با افراد، متحد است متعدد و كثير باشد. و همين طور لازمهاش اين است كه آن ماهيت واحد عددى موصوف به صفات متقابل و متناقضى باشد. هم جاهل و هم عالم، هم قاعد و هم قائم و... زيرا كه افراد مختلفند و ماهيت هم به طور موجود واحد با آنها متحد است.(1)فصل سوم«معناى ذاتى و عرضى»مفاهيمى كه در ذات ماهيات اعتبار شده و در حدّ و تعريف ماهيت اخذ شدهاند ذاتيات ناميده مىشوند، همانها كه اگر برداشته شوند ماهيت به كلى نفى مىشود. غير آنها عرضيات اند كه حمل بر ذات مىشوند، و اين عرضيات، اگر انتزاعشان از ماهيت و حملشان بر ماهيت محتاج يك ضميمهاى باشد، محمول بالضميمه ناميده مىشوند وگرنه خارج محمول هستند. حيوان و ناطق ذاتى انسانند كه اگر نفى شوند اصل انسان نفى مىشود. مفهوم «گرم و سرد» عرضى است آن هم از نوع محمول بالضميمه، زيرا حمل آن بر انسان به اقتضاى نفس ذات نيست بلكه بايد گرما و سرمائى از خارج به آن متصل شود تا ماهيت بتواند به آن موصوف شود. مفهوم «ممكن» و شىء عرضى خارج
1 .ـ توضيح بيشتر بحث كلى طبيعى و اقوال مربوط به وجود و نوع آن و فائده اين بحث را در كتابهاى منطقى اين جانب، مقصود الطالب (ص 156 و..) و شرح منظومه (ص 97) و منطق المقارن (ص 67) و ترجمه فارسى آن ملاحظه كنيد.(104)
محمول اند زيرا داخل مفهوم انسان و يا حيوان ناطق نيستند ولى حملشان بر انسان احتياج بضمّ چيزى ندارد و از خود ذات ماهيت عنوان ممكن و شىء انتزاع مىشوند.(1)مفاهيم ذاتى، از عرضى امتيازاتى دارند از جمله:1ـ ذاتيات بيّن و واضح بوده ثبوتشان براى ماهيت احتياج به دليل ندارد. 2ـ از علت خارجى بى نياز بوده غير از علت اصل ماهيت، علتى ديگر ندارند، همانچه كه علت تحقق انسان است علت تحقق حيوان و ناطق هم مىباشد. 3ـ ذاتيات مقدم بر اصل ذات (ماهيت) هستند. تا حيوانيت و ناطقيت نباشد انسانيت درست نمىشود.(2)ممكن است بگوييد: ذاتيات چگونه بر اصل ذات مقدماند؟ مگر آنها اجزاء ذات نيستند؟ و مگر اجزاء با كلّ متحد و يكى نيستند؟ پس تقدم چگونه ممكن است؟ولى توجه كنيد كه اولا: اعتبارات مختلف اند. مىخواهيم بگوييم: خود اجزاء، بر اجزاء با وصف كليت و اجتماع (كل) مقدماند، پس مقدم و مقدم عليه تفاوت دارند. و ثانيا: ذاتيات اگر اجزاء ناميده مىشوند از اين جهت است كه اجزاء حدّ و معرف (به كسر) ماهيت اند ولى در مقايسه با اصل ذات نه جزئيت دارند و نه تقدم. هر يك از آنها عين ذات و ماهيت مىباشند.
1 .ـ استاد علامه براى خارج محمول مفهوم عالى و سافل را مثال زدهاند كه بدون احتياج بضم ضميمهاى به اصل جسم، بر آن حمل مىشود. ولى به نظر مىرسد چندان دقيق نباشد زيرا تا وضع خاصى به جسم متصل نشود موصوف به بالا و پست نخواهد شد.2 .ـ تحقيق علائم ذاتى را در «ص 75» منطق المقارن ملاحظه فرماييد.(105)
فصل چهارم«جنس و فصل و نوع و...»ماهيت تامى كه از نظر تماميتش آثار مخصوصى دارد نوع ناميده مىشود مثل ماهيت انسان و...برخى مفاهيم ذاتى انواع را هم مىبينيم كه در بيش از يك نوع يافت مىشوند، مثل حيوان در ذات انسان (كه نوع است) قرار دارد ليكن اختصاص به يك حقيقت نداشته در انواع زيادى مثل انسان و اسب و كبوتر و.. يافت مىشود. چنان كه برخى از اين مفاهيم ذاتى اختصاص به يك حقيقت دارد مثل مفهوم دراّك (ناطق) كه در ميان حيوانات اختصاص به انسان دارد. اولى را جنس و دومى را فصل مىنامند.جنس و فصل به قريب و بعيد تقسيم مىشوند: جنس بعيد، مفهومى ذاتى و مشترك است كه همه جهات مشترك ذاتى چند ماهيت را بيان نكرده فقط برخى مشتركات آنها را بيان كند. و جنس قريب آن است كه همه جهات مشترك ذاتى چند ماهيت را بيان كند، مثلا حيوان در قياس به انسان و اسب، جنس قريب است، و جسم يا جسم نامى، جنس بعيد آنها است. حيوان همه جهات ذاتى مشترك آنها را بيان مىكند بخلاف جسم يا جسم نامى.هر يك از جنس و نوع هم، عالى و متوسط و سافل دارند مثلا حيوان جنس انسان است و جسم نامى جنس حيوان، و جسم، جنس جسم نامى، و جوهر يعنى چيزى كه استقلال وجودى داشته قيام به موضوعى ندارد، جنس جسم نامى است. جوهر را جنس الاجناس(106)
مىگويند كه در مقوله جوهر (موجودات غير قائم به موضوع) بالاتر از او جنسى نيست.جسم يك نوع است كه تحت مفهوم جوهر وارد است. جسم نامى، نوع جسم است و حيوان، نوع جسم نامى، و انسان، نوع حيون است. انسان نوع الانواع است كه ديگر مفهومى ذاتى، تحت انسان داخل نيست.تفصيل اين مسئله را در كتابهاى منطقى ببينيد.(1)دقت كنيد كه مثل حيوان (كه جنس انسان و سائر حيوانات محسوب مىشود) دو گونه اعتبار مىشود:1 ـ تعقل و تصور حيوان به عنوان يك مفهوم مستقل (جسمى نامى داراى حس و حركت ارادى) و تمام، بطورى كه هر مفهومى كه همراه آن تصور شود زائد بوده از حقيقتش خارج باشد. مفهوم مستقل حيوان در اين صورت با هر مفهوم ديگر مباين بوده بر آن حمل نمىشود و همين طور با مجموع متشكل از خود و مفهوم ديگر نيز مباين بوده بر آن حمل نمىشود. در اين صورت ماهيت مفروض مستقل (حيوان) نسبت به هر مفهومى كه همراه آن تصور شود و امكان جمعشان باشد به منزله ماده بوده مفهوم همراه، صورت آن مىباشد (و همان طور كه در بحث علت روشن است اصطلاح ماده را در برابر صورت به كار مىبرند و اصطلاح علت مادى را نسبت به مجموع ماده و صورت). خلاصه اين كه تصور مستقل يك مفهوم مثل حيوان، تصور جنس نمىباشد بلكه در آنصورت، حيوان يك مفهوم مستقل است كه ماده براى صورت (مفهوم مستقل ديگر) مىباشد.
1 .ـ در كتابهاى تفكر، متعلق مقارن، حاشيه منظومه، مقصود الطالب ذكر كردهايم.(107)
2 ـ ممكن است مفهوم مزبور را در قياس به يك عده انواع مختلف حساب كرد، ماهيت حيوان را(مثلا) اين طور حساب كنيم: مفهوم جسم نامى متحرك ارادى و حساس كه كامل نبوده تماميتش در ضمن يكى از انواع انسان يا اسب يا گاو يا گنجشگ يا كبوتر يا... يا... مىباشد. در اين صورت ماهيت حيوانى مزبور ناقص بوده تحصل و تحقق ماهوى ندارد، مگر اين كه فصل يكى از انواع مزبور هم ضميمه آن منظم شود و نوع كاملى به وجود آيد، و آنگاه ماهيت حيوانى مزبور، همراه فصل منظور مىشود همان نوع.ماهيتى كه اين طور اعتبار شود جنس است و تحصل و تحقق دهندهاش فصل است.همين دو اعتبار كه در جزء مشترك انواع (مثل حيوان) جارى است در جزء مختص هر نوع نيز جريان دارد. مفهوم ناطق (دراك) مثلا دو گونه اعتبار مىشود، يك مفهوم مستقل، و يا يك مفهوم مرتبط و وابسته و نيمه تمام و تمام كننده يك نيمه ديگر ماهيت. در صورت اول، صورت و علت صورى است كه يك جزء از مجموع است در برابر اجزاء ديگر، اين جزء بر كل حمل نمىشود، بر جزء ديگر هم حمل نمىشود. در صورت دوم فصل است كه تحصل و تحقيق دهنده جنس است و تمام كننده آن و درست كننده يك نوع است و به طور حمل اولى بر آن حمل مىشود.از آنچه گفتيم به دست مىآيد كه اولا: جنس همان نوع است ولى با حال ابهام. و فصل همان نوع است با حال تحصل و بسته شدن و تحقق ماهوى. و نوع عبارت است از يك ماهيت كامل بدون نظريه ابهام و تحصلش.و ثانيا: هر يك از جنس و فصل به طور حمل اولى (اتحاد معنوى)(108)
بر نوع، حمل مىشوند. ولى نسبت ميان خود جنس و فصل به اين صورت است كه جنس، عرض عام فصل است و فصل عرض خاص جنس. زيرا هردو از حقيقت يكديگر خارجند.و ثالثا: امكان ندارد كه دو جنس و يا دو فصل در يك مرتبه، براى يك نوع پيدا شود چون لازمهاش اين است كه يك نوع دو نوع بشود. البته ممكن است در مراتب مختلف، جنسها و فصلهاى گوناگونى براى يك شىء باشد مثل اين كه انسان جنسهاى زيادى چون حيوان و جسم نامى و جسم مطلق و جوهر دارد ليكن در طول يكديگر و در مراتب مختلفى هستند.رابعا: جنس و ماده يكى هستند فقط به اعتبار مختلفند، ماده را وقتى لا بشر حساب كنيد، جنس مىشود و جنس را وقتى بشر بگيريد ماده مىشود. صورت و فصل هم همين طور هستند، پيش از اين گفتيم كه ماده و صورت به طور استقلال و در برابر يكديگر حساب مىشوند و جنس و فصل به طور بشر كه امكان حمل و اتحاد با يكديگر را دارند.ضمنا به اين نكته هم توجه كنيد كه اجسام و هر گونه وجود مستقل جوهرى، به طورى كه بعدا خواهيم گفت، ماده خارجى دارند ولى اعراض چون رنگها و... در خارج بسيط بوده مركب از ماده و صورت نيستند، جهت مشترك و امتيازشان در خارج يكى است. فقط عقل، مشتركات و امتيازاتى در آنها پيدا كرده جنس و فصل حسابشان مىكند. و آنگاه همانها را به شرط لا و در برابر يكديگر فرض مىكند، كه آنگاه ماده و صورت مىشوند. وگرنه اعراض همچون اين سفيدى و آن سياهى و آن شكل خارجى، بسيط اند و ماده و صورت خارجى و... ندارند.(109)
فصل پنجم«برخى از احكام فصل»فصل از جهتى تقسيم مىشود به فصل منطقى و فصل اشتقاقى. فصل منطقى در حقيقت نزديكترين لازمه يك شىء است، يعنى عرض است و خارج از حقيقت شىء است، و اينكه در منطق آن را فصل حساب كردهاند به عنوان اشاره به فصل حقيقى است. چون فصل حقيقى را نمىتوان يافت مثلا ناطق را فصل انسان حساب مىكنند با اينكه اگر نطق ظاهرى منظور باشد يعنى تكلم، همه مىدانيم كه آن يك كيف مسموع است، و اگر ادراك كليات و دراّكيت عقلى منظور باشد چنانكه معمولا مىگويند، آن هم يك كيف نفسانى است و به هر حال داخل در ذات نبوده خارج از ذات است. كيفيت، جزء اعراض است و عرض، مقوم ماهيت نوعى نمىباشد.گاهى هم چند عرض را همراه هم به جاى فصل حقيقى مىگذارند، چنانكه به جاى فصل حقيقى حيوان دو عرض «حسّاس و متحرك» ارادى را مىگذارند چون يك عرض خاص پيدا نكردهاند، دو عرض را به عنوان اشاره به فصل حقيقى اعتبار كردهاند. فصل حقيقى كه يكى بيش نيست.فصل اشتقاقى، اصل و مبدأ فصل منطقى است، فصل اشتقاقى همان فصل حقيقى است. مثلا روح انسانى داشتن، يك فصل حقيقى است. البته عنوان روح داشتن (با اين تعبير مصدرى) هم نه(1)، بلكه خود روح انسانى در برابر حيات حيوانى.
1 .ـ عبارت استاد در اين جا موهم است.(110)
مطلب ديگر اينكه حقيقت نوع همان فصل اخير آن است زيرا فصل است كه مقوم نوع و محصّل آن است و بنابراين آنچه كه به طور ابهام در اجناس و فصول ديگر اخذ شده است در فصل اخير به طور تحقق و كمال آمده است.لازمه اين مطلب اين است كه تمام حيثيت نوع به همان فصل اخير است، و نوعيت نوع به وسيله آن حفظ مىشود، هر چند برخى اجناس نوع، تبدل و تغير پيدا كند، و همين طور اگر صورت (كه همان فصل به شرط لا است) از ماده خود (كه جنس به شرط لا است) مجرّد شود، باز هم نوع به همان حقيقت نوعيت خود محفوظ خواهد ماند.و بنابراين اگر روح انسانى از بدن مجرد شود حقيقت نوعيتش محفوظ خواهد بود.مطلب ديگر اينكه فصل هيچ گاه تحت جنس خود مندرج نيست يعنى جنس در ذات و حدّ فصل اخذ نشده است وگرنه احتياج به فصلى ديگر خواهد داشت كه مقوم آن بوده با جنس مزبور آن را تحصل و قوام بخشد، آن وقت همن فصل ديگر هم همين حال را دارد، يعنى اگر فصل بتواند از جنس درست شود آن فصل هم بايد جنسى داشته باشد. آن وقت همان مىشود كه گفتيم يعنى چون جسم مبهم بوده تحصلى ندارد، باز هم نياز به فصلى ديگر دارد آن فصل هم همين طور و همچنين تا بى نهايت پيش مىرود. پس اگر فصل بخواهد جنسى در داخل خود داشته باشد بى نهايت تركيب لازم مىآيد. و بنابراين همان طور كه گفتيم جنس در داخل ذات فصل نبوده فقط در كنار اوست تا دست به هم داده يك نوع بسازند.(111)
فصل ششم«نوع و احكامش»اجزاء نوع در خارج با يك وجود موجودند، چون مىبينيم كه حمل آنها با نوع به طور حمل اولى ذاتى است، و چون نوع يك موجود است و يك وجود دارد، اجزاء هم كه با نوع، وحدت حمل دارند با همان وجود واحد موجودند. اين از نظر خارج، ولى در ذهن، آنها با يكديگر تغاير دارند، تغاير ابهام و تحصل، يعنى جنس مبهم است و فصل، متحصل است. كه قبلا توضيح دادهايم. و بدين جهت ـ تغاير ذهنى ـ هر يك از جنس و فصل نسبت به ديگرى عرض بوده زائد بر آن مىباشد.اينكه فلاسفه مىگويند در مركبات حقيقى يعنى انواع مادى عالم، كه از ماده و صورت تشكيل شدهاند حتما بايد ميان اجزاءاش فقر و احتياج باشد تا يكديگر را بگيرند و وحدت پيدا كنند و گفتهاند كه اين مسئله بديهى است...»، اين همان مطلبى استكه گفتيم: وحدت وجودى آنها در خارج. مركب حقيقى با غير حقيقى اين فرق را دارد كه مركب حقيقى يك وحدتى حقيقى دارد، و از تاليف دو جزء (مثلا) چيز سومى درست مىشود كه غير از آن دو است، و آثار مخصوصى غير از آثار آن دو دارد. چنان كه مركبات معدنى كه از تركيب عناصر گوناگونى درست شدهاند آثارى غير از خصوص آثار هر يك از عناصر دارند. به خلاف مركب غير حقيقى چون يك لشگر كه همان افراد است و همان آثار را دارد. و به خلاف خانه و اطاق كه از خشت و گل و گچ و... تشكيل شده است. اينها اجتماع دارند ولى تركيب حقيقى ندارند.از اينجا معلوم مىشود كه در بحث از نحوه تركيب ماده و صورت(112)
كه بعدا خواهد آمد، بايد معتقد به تركيب اتحادى بشويم، نه انضمامى كه صرف اجتماع دو چيز است. ماده و صورت اتحاد دارند و آثارى تازه پيدا مىكنند.مطلب مهمى كه اينجا لازم التوجه است اين است كه برخى از ماهيات نوعى، كثير الافراد هستند مثل انسان و همه انواعى كه به نوعى تعلق به ماده جهان دارند. ولى برخى از ماهيات هستند كه منحصر در يك نفر بوده كثرت افرادى ندارند، مثل: عقول، مجرده كه به طور كامل (ذاتا و در مقام عمل) مجردند. علت اينكه مىگوييم اين گونه ماهيات منحصر در يك فرد هستند، و هر نوعى يك فرد بيشتر ندارد، اين است كه اساسا كثرت بايد يا عين ذات و تمام الذات يك نوع باشد، يا جزء آن و يا لازمه ذاتى آن و يا مربوط به عوارض خارج و غير لازم ذات باشد. سه صورت اول كه با كمترين دقتى معلوم مىشود محال است زيرا اگر كثرت عين يا جزء يا لازمه ذات ماهيت باشد ماهيت مزبور هيچ گونه فردى نمىتواند داشته باشد زيرا فرد چنين ماهيتى بايد ذاتا كثير باشد، چون كثرت در متن ذات قرار دارد و از طرفى مىدانيم كه كثرت بدون وحدتها انجام نمىشود. فرد چنين ماهيتى بايد كثير باشد، كثير هم از وحدتهاست وحدتها هم كه فرد چنين ماهيتى نيستند. بايد فرد ماهيت از افراد غيرماهيت تشكيل شود!صورت چهارم هم فقط در ماديات است يعنى عالم ماده است كه عوارض مفارق دارد و به انضمام و عدم انضمام يك عارض، به ماهيت، تعدد افراد پيش مىآيد. يكى دو متر مىشود و ديگرى نه، يكى 100 كيلو مىشود و ديگرى نه.و بنابراين بايد گفت: هر نوعى كه افراد دارد مادى است و هر چه كه ماده ندارد يعنى نوع مجرد است كثرت افرادى ندارد.(113)
فصل هفتم«كلى و جزئى و طور وجوديشان»برخى گمان كردهاند كليت و جزئيت مربوط به نحوه ادراك انسان است، ادراك حسىّ چون قدرتمند و قوى است يك شىء را طورى درك مىكند كه از هر چه غير اوست به خوبى ممتاز مىشود و ادراك عقلى چون ضعيف و ناتوان است يك شىء را طورى درك مىكند كه به طور كامل ممتاز مىشود و قابل تطبيق بر بيش از يك مورد مىشود. درست مثل يك شبح كه از دور مىبينيد و چون فاصله زياد است احتمال كه حسن باشد يا حسين، يا درخت يا... و در واقع فقط يكى از اينهاست و يا چون سكهاى كه در جيب خود لمس مىكنيد و نمىدانيد كدام يك از سكه هاست.ولى اين عقيده درست نيست زيرا لازمهاش اين است كه مفاهيم كلى (چون انسان) بيش از يك فرد را حقيقتا شامل نشود و قوانين كلى كه موارد غير متناهى دارد فقط يك موردش صحيح باشد. مثلا بايد گفت: قضيّه عدد چهار جفت است و يا هر ممكنى علت دارد، فقط يك مورد صادق و حقيقى دارد و سائر موارد كه در ضمن كلى، در ذهن ماست فقط خيال است و كاذب! و وجدانى است كه اين حرف باطلى است.بنابراين حقيقت اين است كه كليت و جزئيت دو طور وجود، مربوط به ماهيت است نه ادراك ما.(114)
فصل هشتم«امتياز و تشخص ماهيات»امتياز يك ماهيت از ماهيت ديگر عبارت است از جدائى و مغايرتشان با هم به طورى كه نتوانند با يكديگر جمع شوند و يك مصداق داشته باشند مثل امتياز انسان از اسب. انسان چون دراكيت را در خود دارد از اسب ممتاز است.ولى تشخص اين است كه يكماهيت طورى باشد كه امكان صدق بر بيش از يك فرد را نداشته باشد مثل تشخص انسانى خاص، چون زيد.از اين بيان روشن مىشود كه اولا امتياز يك وصف اضافى است براى ماهيت كه در مقايسه با يك ماهيت ديگر به وجود مىآيد، ولى تشخص يك صفت نفسى است، ماهيت متشخص يعنى غير قابل تطبيق بر بيش از يك فرد، يك صفت نفسى است، نه اضافى و در قياس با ماهيت ديگر.و ثانيا امتياز با كليت يك ماهيت منافات ندارد. ممكن است يك ماهيت كلى باشد و از يك ماهيت ديگر هم به نوعى امتياز داشته باشد. امتياز با ضم يك مفهوم كلى به مفهوم كلى ديگر (مثل انضمام مفهوم ناطق به حيوان) به وجود مىآيد و اين معنى هيچ گاه به تشخص و جزئيت نمىرسد.عامل امتياز چيست؟ امتياز ميان دو ماهيت ممكن است به تمام الذات باشد، يعنى هيچ جهت مشتركى ميان دو ماهيت مزبور نباشد مثل(115)
اجناس عاليه مقولات (كم و كيف و جوهر و...). كه آنها همه بسيط اند و به تمام الذات با يكديگر مباين اند، اگر ميان آنها يك جهت اشتراك ذاتى باشد در حقيقت همان جهت اشتراك ذاتى كه شامل هر دو و فوق و جنس هر دو مىشود جنس اعلى «مقوله» خواهد بود نه آن دو.و ممكن است امتياز ميان دو ماهيت با جزء ذات باشد (نه تمام ذات)، مثل همه ماهياتى كه در يك جنس شريك هستند، چون انسان و پرنده كه در حيوانيت شريك اند و امتيازشان به قسمتى از ذات مثل دراكيت در انسان مىباشد.و ممكن است امتياز با چيزى خارج از ذات باشد مثل امتياز انسان دراز، از انسان كوتاه كه هر دو در ماهيت نوعى خود متحدند و تفاوتشان در عوارض خارجى است (كوتاهى و بلندى).قسم چهارمى را هم برخى اضافه كردهاند، كه تشكيك در ماهيت نام دارد. گفتهاند ممكن است امتياز يك ماهيت از ماهيت ديگر با شدت و ضعف و تقدم و تاخر و امثال اينها در خود ماهيت باشد. يعنى ماهيت همان طور كه جهت مشترك افراد است جهت امتياز هم باشد مثل مفهوم نور 100 با مفهوم نور 200 شمعى.ولى حقيقت اين است كه تشكيك و مراتب داشتن، فقط در حقيقت وجود است، ماهيت درجات و مراتب ندارد. زيرا اگر خصوصيت يك مرتبه در نفس ماهيت اعتبار شود مراتب ديگر به كلى از ماهيت بيرون خواهند بود، و جزء درجات آن ماهيت قرار نخواهند گرفت، و اگر خصوصيت مزبور در نفس ماهيت اعتبار نشود كه درجات و مراتب در خود ماهيت قرار ندارند بلكه به خارج از ماهيت بر مىگردند.(116)
آرى تشكيك. فقط در حقيقت وجود است. آنجا مىتوان اين نوع امتياز و تفاوت را قائل شد.به هر حال آنچه گفتيم مربوط به امتياز و عوامل آن بود. و اما تشخص...: در مجردات لازمه اصل ماهيتشان تشخص است، زيرا همان طور كه گفتيم، ماهيت مجرد منحصر در يك فرد بوده كثرت افرادى ندارد. اينكه فلاسفه مىگويند. «ماهيات مجرده فقط به فاعل و علت خويش بسنده مىكنند و به صرف امكان ذاتيشان تحقق پيدا مىكنند»، منظورشان همين است. يعنى چون ماده و عوارض مادى ندارند پس ماده و صورت ندارند و فقط علت فاعلى مىخواهند، و به مجرد تحقق علت آنها، به نفس ماهيت، تشخص و تحقق پيدا مىكنند. ولى در انواع مادى مثل عناصر، تشخص و جزئيت به وسيله عوارض الحاقى امكانپذير است كه عمده عوارض مزبور، مكان و زمان و وضع (حالت اجزاء جسم با هم و با شىء خارج) مىباشد. اينها با اتصالشان به ماهيت، نوع آن را در ميان محدوده خاصى مشخص مىكنند، محدوده زمانى از آنجا تا آنجا، و مكانى حجم فلان مقدار تا آن قدر ديگر، و همين طور محدوده وضع معين. تا يك جسم در آن زمان خاص مفروض و مكان خاص و وضع خاص است تشخص دارد.مشهور اين طور گفتهاند، ليكن همان طور كه معلم دوم فارابى گفته و «صدر المتألهين» نيز پيروىاش نموده حقيقت اين است كه تشخص فقط به وسيله وجود انجام مىشود. اگر وجود در كار نباشد فقط مفهوم مىماند، آن وقت مگر انضمام يك مفهوم كلى به يك مفهوم ديگر موجب جزئيت مىشود؟!(117)
انضمام مفهوم زمانى ساعت فلان مثلاً كه محدوده مفهوم زمانى از ابتدا تا انتهاء فلان زمان را مىرساند، به يك مفهوم ديگر (ماهيت معروض) چيزى جز جمع بندى دو مفهوم كلى نمىباشد. مشهور فلاسفه علائم تشخص را به جاى خود تشخص گرفتهاند. عوارض مزبور علائم يك تشخص و وجود خاص هستند نه خود تشخص.(118)
|
|