صفحه نخست / تالیفات / فلسفی منطقی کلامی / آغار فلسفه

مرحله ششم: معقولات عشر


(اجناس عاليه) 

فصل اول

ماهيت ابتداء و بدون واسطه، به جوهر و عرض تقسيم مى‏شود زيرا كه طور و جودى آن از دو حال بيرون نيست. يا اينكه وقتى در خارج موجود مى‏شود وجودش در موضوع بى نياز از ان نيست، خواه اساسا در موضوع نباشد مثل مجردات عقلى (عالم عقول مجرد) كه قائم به نفس هستند و يا در موضوع باشند ليكن موضوعى كه آنهم در وجود خويش نيازمند وجود ماهيت مزبور باشد مثل صورتهاى عالم طبيعت كه در ماده خود حلول مى‏كنند و مى‏دانيم كه ماده هم به صورت نيازمند است و بدون آن تحقق ندارد.

و يا اينكه وقتى در خارج موجود مى‏شود در ضمن موضوعى بى نياز به آن، موجود مى‏شود مثل مفهوم نزديكى و دورى و يا قيام و قعود و استقبال و استدبار كه اين مفاهيم در ضمن موضوعى تحقق مى‏يابند كه آن موضوع در تحقق خويش نيازى به اينها ندارد.

وجود اين دو قسم ماهيت، قطعى و بديهى است. كسى كه وجود جوهر را انكار كند بايد عوارض را مستقل و جوهر فرض كند كه در حقيقت ناآگاهانه وجود جوهر را پذيرفته است.(1)



1 .ـ اشاره به برخى مكتبهاى غربى كه از اساس وجود چيزى غير از عوارض، اظهار بى اطلاعى مى‏كنند.

(121)

عرض‏ها 9 تا هستند كه مقوله و جنس اعلى ناميده مى‏شوند. مفهوم عرض يك مفهوم عرضى براى آنها است، نه يك ماهيت ذاتى تا خود، جنس اعلاى 9 مقوله مزبور شود و اگر چنين بود مقولات منحصر در دو تا مى‏شدند: جوهر و عرض. نه، عروض يك مفهوم عرضى

عنوان ماهيت هم نظير عنوان عروض مى‏باشد، ماهيت يعنى هر چه كه در پاسخ سؤال چيستى مى‏آيد، اين معناى كلى (آنچه كه در پاسخ...) يك عنوان عرضى است براى هر ماهيتى (چه جنس اعلى و چه جنس پايين و چه نوع) و در ذات ماهيات نيست، تا جنس اعلاى همه مقولات عشر بشود.

نه مقوله عرضى، كم و كيف و اين (مكان) و متى (زمان) و وضع و جده (ملك) و اضافه و فعل و انفعال مى‏باشند: البته اين تعداد، عقيده فلاسفه مشّاء است و دليلشان هم فقط استقراء است. مى‏گويند: آنقدر كه ما جستجو كرده‏ايم بيش از اين تعداد نيافته‏ايم.

برخى گفته‏اند مقولات چهار تا هستند، آنها مقولات نسبى (هفت مقوله اخير) را يك مقوله گرفته‏اند، علامه سهروردى معتقد شده كه مقولات پنج تا هستند، همان چهار تا به علاوه حركت: «جوهر و كم و كيف و نسبت و حركت»

بحث در اين مقولات و تقسيم هر يك آنها به انواعى كه دارند بسيار مفصل است و ما فقط خلاصه‏اى طبق نظريه حكماء مشاء همراه اشاره‏اى به عقائد ديگران را بيان مى‏كنيم.

(122)

فصل دوم

«جوهر»

در اولين تقسيمات مقوله جوهر، آن را به پنج قسم تقسيم كرده‏اند:

ماده، صورت، جسم، نفس، عقل. دليلشان در اين تقسيم نيز استقراء و تفحص مى‏باشد. منظور از استقراء در اين بحث و مشابه آن اين است كه تا اين اندازه برهان و دليل عقلى داريم، و بر بيش از اين دليل و برهانى پيدا نكرديم.

عقل جوهرى است كه ذاتا و عملا مجرد از ماده است. نفس جوهرى است كه ذاتا مجرد است ليكن در مقام عمل تعلق به ماده دارد. ماده جوهرى است كه حامل قوه و استعداد است. صورت جسمى جوهرى است كه مفيد فعليت امتدادهاى سه گانه طولى و عرضى و عمقى ماده است كه در ماده به طور قوه موجود مى‏باشد. جسم هم جوهرى است كه در جهات سه گانه مزبور امتداد و اتصال دارد. (جسم جوهر سه بعدى است و صورت، جوهرى است در جسم كه اساس سه بعد را تشكيل مى‏دهد).

ذكر صورت جسمى در اين تقسيم، ذاتى نبوده به طور بالعرض مى‏باشد زيرا كه صورت همان فصل است كه به شرط لا اعتبار شده است و پيش از اين گفتيم كه فصل‏ها در حقيقت تحت جنس اعلى وارد نيستند و گرنه احتياج به بى نهايت فصل خواهند داشت. نظير همين مطلب در نفس هم جريان دارد، يعنى نفس هم (در مواردى كه نفس هست) صورت و كمال بالفعل، ماهيت نوع در مقوله جوهر است و

(123)

صورت هم همان فصل است و فصل

فصل سوّم

«جسم»

شك نيست كه اجسام گوناگونى وجود دارند كه همگى در اصل جسميت شريكند: جوهرى كه در جهات سه گانه امتداد دارد. جسميت همين است، جسم، قابل تقسيم در جهات فرضى مختلف مى‏باشد. جسم يك وحدت اتصالى محسوس دارد، ولى آيا واقعا هم همين طور است؟ حقيقه هم متصل است يا اينكه بر خلاف حسّ، مجموعه‏اى از اجزاء با فاصله است؟ و اگر واقعا متصل است اجزاء بالقوه‏اش متناهى هستند يا غير متناهى؟ و اگر اجزاء مزبور منفصل هستند اجزاء بالفعلش ـ منظور آن مقدار جزء است كه در تجزيه خارجى به آن رسيده‏ايم ـ ديگر قابل انقسام خارجى نيست ليكن تقسيم و همى و عقلى را مى‏پذيرد؟ چون به هر حال آن ذرّات هم جرمهاى كوچكى هستند كه حجم دارند يا اينكه حتى انقسام و همى و عقلى را هم نمى‏پذيرند؟ به اين جهت كه بگوييم: آنها حجم هم ندارند و فقط قابل اشاره حسىّ هستند؟ حالا اجزاء مزبور متناهى هستند يا غير متناهى، خود بحثى جداگانه است. هر يك از اين احتمالات معتقدانى دارد كه بر روى هم پنج عقيده مى‏شود:(1)



است براى ماهيت. عروض يعنى قيام وجودى يك شى‏ء به چيز ديگرى كه در وجودش محتاج به آن نيست، و بنابراين عروض نحوه و طور وجودى يك ماهيت است و در ذات ماهيت وارد نمى‏باشد.تحت جنس مقوله وارد نيست. صورت جسمى در جوامد و نفس در چيزهائى كه حيات نفسانى دارند هر دو همانند هم، فصل آن‏ها هستند و فصل بسيط است و جنس ندارد.

1 .ـ استاد، در كتاب نهايه هفت عقيده شمرده‏اند.

(124)

1ـ اعتقاد اين كه جسم يك متصل واحد حقيقى است همان طور كه حسّا هم همين طور است و بنابراين اجزاء بالفعل ندارد يعنى يك متصل واحد است ولى مى‏توان اجزائى برايش درست كرد به اين طور كه تقسيمش نمود (چنين جزء هائى بالقوه هستند

2ـ جسم همان طور كه

3ـ ديموكريت گفته است كه جسم مجموعه‏اى از اجزاء كوچك


 ليكن مى‏توان با تقسيم خارجى بالفعل كرد)، اجزاء بالقوه مزبور هم متناهى هستند و تا بى نهايت نمى‏توان پيش رفت. اين عقيده را از شهرستانى نقل كرده‏اند.(1) محسوس است يك متصل حقيقى است و تقسيمات لايتناهى مى‏پذيرد، تقسيم يك جسم هيچ گاه وقوف پيدا نمى‏كند، به اين معنى كه با بريدن يا اختلاف دو سطح و مانند آن تقسيم خارجى پيدا مى‏كند، و وقتى به آنجا كشيد كه به علت كوچكى زياد حجم آن ديگر امكان تقسيم خارجى نبود قوه واهمه شروع به تقسيم ذهنى مى‏كند، مى‏گويد اين حجم كوچك هم بالاخره طول و عرض دارد، هر چند بسيار اندك كه قابل بريدن خارجى نيست، در ذهن به حسب همان طول و عرض و ذرات خيالى تقسيم مى‏كند، تا به آنجا مى‏رسد كه به علت كوچكى بسيار زيادش ديگر قوه واهمه هم خسته مى‏شود آن وقت قوه عاقله به ميان مى‏آيد و مى‏گويد: بالاخره هر قدر كه تقسيم شود آخرين جزء متصور هم، چون حجم دارد طرفهائى دارد و همين چند طرف داشتن زمينه تقسيم حجم آن است و بنابراين تقسيم يك جسم هيچ گاه پايان نمى‏پذيرد. اين عقيده را مشهور فلاسفه گفته‏اند.(2)

1 .ـ اسناد ج 5، ص 17، و شرح تجريد قوشجى، ص 143.

2 .ـ ارسطو و فارابى و ابن سينا اينطور گفته‏اند به اشعار ج 5، ص 17 رجوع شود.

(125)

سخت است كه حجم بسيار

4ـ مشهور متكلمين گفته‏اند

5 ـ همان عقيده متكلمين، با

اينها عقائد مربوط به حقيقت جسم هستند. عقيده پنجم و چهارم كه به وضوح باطل است زيرا جاى سؤال است كه اين اجزاء غير قابل تجريه كه مى‏گوييد، حجم دارند يا نه؟ اگر هيچ گونه حجمى ندارند امكان ندارد كه از اجتماعشان يك جسم حجم دار

البته اعتقاد به جزء غير قابل تجزيه اشكالات زيادى دارد كه در كتابهاى مفصل بيان شده است.


اندكى دارد كه قابل قسمت خارجى نيست ليكن تقسيم وهمى و عقلى را مى‏پذيرد.(1)جسم از اجزائى تشكيل شده كه به هيچ وجه قابل تقسيم نمى‏باشند، نه تقسيم خارجى و نه وهمى و نه عقلى. فقط قابل اشاره حسّى است. اجزاء مزبور متناهى هستند و فاصله هائى با هم دارند كه هر گاه وسيله برنده‏اى بر جسم دارد شود بر فواصل مزبور واقع شده نفس اجزاء تقسيم نمى‏شوند. وسيله برنده روى فاصله‏ها قرار مى‏گيرد نه ذرات جسم.(2)اين تفاوت كه مى‏گويند اجزاء جسم نامتناهى هستند.(3) تحقق پيدا كند و اگر حجم دارند لازمه‏اش اين است كه لا اقل تقسيم وهمى و عقلى داشته باشند به فرض كه در صورت كوچكى بسيار زياد قابل تقسيم خارجى نباشند به علاوه اينكه اگر اجزاء مزبور غير متناهى باشند جسم حاصل از آنها نيز بايد غير متناهى باشد.

1 .ـ به اسفار ج 5، ص 17، و مباحث الشرقيه فخر رازى ج 2، ص 10، رجوع شود.

2 .ـ اسفار ح 5، ص 16، مباحث الشرقيه فخر رازى ج 2، ص 8.

3 .ـ مباحث الشرقيه ج 2، ص 9،، اين عقيده را به نظام نسبت داده است.

(126)

عقيده دوم همان اشكالى را دارد كه عقيده اتصال واحد حقيقى جسم بسيط دارد. آخر همانطور كه در جسم مركب اختلافاتى است در جسم بسيط هم اختلافى هست در اينكه آيا جسم بسيط (مانند عناصر اوليه كه از اجسام مختلف الطبيعه‏اى تشكيل نشده‏اند) همان طور كه حسّا يك واحد متصل و بدون فاصله است حقيقتا هم همين طور است اتصال حقيقى داشته و در جوهر وجودشان اتصال تحقق دارد؟ آنها اين طور مى‏گويند.

آنها دليلهائى هم براى اعتقادشان ذكر كرده‏اند ولى در بحث مربوط به جسم بسيط، ضعف اعتقاد مزبور روشن شده است. وقتى اتصال حقيقى جسم بسيط را نپذيريم پيدا است كه اتصال حقيقى جسم مركب را نخواهيم پذيرفت. از طرفى همه دانشمندان جديد علوم طبيعى پس از تجربه‏هاى علمى طولانى پذيرفته‏اند كه هر جسمى از اجزاء كوچك بسيار ريز تشكيل شده كه هر يك از آنها هم از اجزاء كوچك ديگرى تشكيل يافته‏اند كه يك جرم مركزى برخوردارند. اين نظريه دانشمندان را به عنوان يك اصل موضوعى مسلم مى‏پذيريم.

عقيده اول هم به وضوح باطل است زيرا اشكال عقيده دوم و چهارم و پنجم را يك جا دارد چون ميان عقيده اتصال بالفعل جسم و عقيده تقسيم بالقوه آن به اجزاء متناهى ـ كه آنهها ديگر هيچ گونه تقسيمى ندارند ـ جمع نموده است.

بنا به آنچه گفتيم جسم كه يك حقيقت متصل با امكان فرض امتدادهاى سه گانه در آن مى‏باشد واقعيت دارد ليكن مصداق اين حقيقت كلى تنها همان اجزاء اوليه مى‏باشد كه يك نوع امتداد جرمى دارند و همه انواع جسم هم به آن اجزاء مزبور مى‏رسند. اين همان عقيده ديموكريت يونانى است با قدرى اصلاح.

(127)

فصل چهارم

«اثبات ماده نخستين و صورت جسمى»

هر جسم به همين عنوان كه جسميت دارد يعنى بنفسه پذيراى اندازه و امتداد جرمى است، چيزى بالفعل است و از اين جهت كه امكان الحاق صورتهاى حقيقى و ماهوى و لوازم آنها را دارد چيزى بالقوه است، و اين معنى به خوبى روشن است. جسميت يك جسم، چيزى است كه تحقق بالفعل دارد، ولى تحولات حقيقى و ماهوى كه تدريجا با حركت تكاملى در آن به وجود مى‏آيد چيزى است كه بالفعل تحقق ندارد، و فقط استعداد حصول آن را دارد. به اين مقدمه يك مطلب ديگر، اضافه كنيد و آن اين كه جهت قوه و استعداد غير از جهت فعليت و تحقق است. فعليت همراه تحقق و وجود است، و قوه همراه عدم و فقدان است. هيچ ندارد و فقط قوه و استعداد و جهت شى‏ء را دارد. با اين توضيحات به خوبى معلوم مى‏شود كه در هر جسم حقيقتى است كه قوه صورتها و حقائق جسمانى است و فعليتى جز همين قوه را ندارد. آنگاه جسميّت (حجم داشتن و امتداد جرمى داشتن) هم جهت فعليتى است كه قوام جهت قوه مزبور بدان است.

با دقت در آنچه گفتيم به خوبى معلوم شد كه هر جسمى متشكل از ماده و صورت است و جسم يك مجموعه‏اى است متشكل از آن دو. البته امتداد جسمى هم هست كه قوام اصلى جسميّت به آن است.

(128)

«تكميل بحث»

ماده‏اى كه در همه موجودات جسمانى سريان دارد، همين است كه ماده نخستين و هيولاى اولى ناميده مى‏شود. و همين ماده به همراه صورت جسمى جسم، خود ماده ديگرى مى‏شوند كه صورتهاى ماهوى و حقيقى بعدى را پذيرا مى‏شوند اين ماده تازه را ماده دوم مى‏نامند.

فصل پنجم

«اثبات صور ماهوى اشياء»

اجسامى كه در خارج هستند از نظر افعال و آثار، اختلاف روشنى با يكديگر دارند. بدون شك اين افعال و آثار يك مبدأ ذاتى دارند، يعنى حتى اگر علت مستقيم آنها يكى از حالات عارضى جسم باشد بالاخره حتما به يك منشاء ذاتى بر مى‏گردند. علت ذاتى آنها چيست؟ مسلما ماده نخستين نمى‏باشد زيرا كار آن پذيرش و قبول است نه ايجاد و فعاليت. جسميت هم علت نيست زيرا جسميت ميان همه اجسام مشترك است و اين آثار مختلف هستند. به ناچار بايد بپذيريم كه علت آنها يك مبدأ ماهوى ذاتى است كه در هر جسمى حقيقتى مخصوص مى‏باشد و ما آن را صورت نوعى مى‏ناميم.(1)

«تكميل»:

نخستين تنوع و اختلاف ذاتى كه اجسام ـ بعد از آنكه همگى در اصل جسميت مشتركند ـ پيدا مى‏كنند به وسيله صورتهاى نوعى عناصر


1 .ـ فلاسفه مشاء همين عقيده را دارند به اسفار ج 5، ص 157، رجوع شود، اشراقيون صورت را عرض مى‏دانند، به حكمة الاشراق، ص 88، رجوع شود.

(129)

است. عناصر هم به نوبه خود ماده هائى براى صورتهاى ديگر مى‏شوند كه به عناصر الحاق مى‏شوند. دانشمندان قديم، عناصر را چهار عدد مى‏دانستند، و فلاسفه الهيون همان عقيده را به عنوان يك اصل موضوعى پذيرفته بودند ليكن محققين جديد تاكنون در

فصل ششم

«تلازم ماده و صورت»

ماده نخستين با صورت متلازم بوده هيچ يك جدا از ديگرى وجود ندارند. ماده جدا از صورت نيست به اين دليل كه حقيقت ماده نخستين، چيزى جز قوه نيست. از هر نظر فقط قوه است و قبول، و هيچ فعليت ندارد و بنابراين امكان هيچ گونه وجود و تحقق جز به وسيله يك فعليت ماهوى و حقيقى ندارد، چون بديهى است كه وجود هيچ موجودى بدون فعليت، مفهوم و معنائى ندارد. حقيقت و جوهرى كه فعليت دارد و ما يه تحقق ماده است همان صورت است. و بدين حساب مطلب ما ثابت است: جدا نبودن ماده از صورت.

صورتهاى عالم جسمانى هم از ماده جدا نيستند، به اين دليل كه هيچ يك از انواع موجوداتى كه به حسّ و تجربه مى‏آيند، خالى از نوعى استعداد و قوه تحول و انفعال نيستند. اين يك اصل موضوعى مسلمى است كه از علوم طبيعى اخذ شده است و همان طور كه پيش از اين گفتيم هر گونه انفعال و قوه حتما كه بدون ماده نمى‏باشد. پس اين مطلب هم ثابت شد كه: «صورت جسمانى بدون ماده نيست».

(130)

فصل هفتم

«هر يك از ماده و صورت محتاج يكديگرند.»

با يك بيان اجمالى مطلب ثابت مى‏شود: تركيب ماده و صورت يك تركيب حقيقى اتحادى است كه وحدتى حقيقى دارد و پيش از اين گفتيم كه اجزاء يك مركب حقيقى به يكديگر نيازمند هستند.

ولى توضيح تفصيلى مطلب اينكه: «صورت از نظر تعيّن و هم از نظر تشخص نياز به ماده دارد: از نظر تعين به اين معنى كه نوع خاص يك صورت، با استعدادى كه در ماده است معين مى‏شود. هر ماده، استعداد صورت خاصى را دارد و بدين حساب هر صورتى احتياج به ماده دارد كه بدون آن تعين ندارد. چنانكه ماده آن هم با يك صورت ديگرى همراه است و آن صورت هم به آن ماده به همان جهت احتياج دارد و همين طور...

صورت از نظر تشخص هم محتاج ماده است يعنى تا ماده نباشد وجود خاص صورت با عوارض خاص خود از وضع و شكل و زمان و مكان تبلور نمى‏يابد.

ماده هم حدوثا و بقائا توقف وجودى بر صورت دارد، هر صورت، چون صورتهاى مختلفى بر ماده وارد مى‏شوند. قوام ماده به همين صورتهائى است كه به نوبت بر ماده وارد مى‏شوند، البته صورت علت تامه و يا خصوص علت فاعلى ماده نيست زيرا همان طور كه گفتيم صورت در تشخص و نيز در تعين خود محتاج ماده است و بنابراين نمى‏تواند علت فاعلى ماده باشد. علت فاعلى ماده، جوهر و حقيقتى

(131)

است فوق ماده و از هر نظر جداى

صورت فقط يكى از اجزاء علت تامّه ماده است. بگوييد: شريك علت و شرط فعليت وجود آن است.

فلاسفه براى نگهدارى عقل مجرد، ماده را، به وسيله صورتهاى پياپى، مثالى زده‏اند: نگهدارى بناء سقف يك خانه را، با ستونهاى متناوب و متبدل كه دائما ستونى را برده و ستونى ديگر به جاى آن بگذارند.

اعتراضى بر فلاسفه شده است كه: شما معتقد هستيد كه هيولا و ماده نخستين عالم جسمانى يك واحد مشخص و به اصطلاح يك واحد عددى است، آن وقت مى‏گوييد: قوام عناصر اين عالم به يك صورت متناوب و متبادل از صور غير متناهى عالم است. صورت به اين معناى كلى يك واحد بالعموم است مانند وحدت انسان و يا حيوان كلى و شك نيست كه واحد عمومى به مفهوم نزديكتر است تا به وجود. به خلاف واحد عددى كه وجود است، و به همين جهت واحد عددى بدون شك از واحد عمومى قوى‏تر است با اينكه علت بايد قوى‏تر از معلول باشد. و بدين حساب امكان ندارد كه واحد عمومى (صورت متبدل) علت واحد عددى (ماده جهان) باشد.

از طرف ديگر تبدل معناى صورت اين است كه صورتى برود و صورتى ديگر جايگزين آن شود. خوب اگر صورت قبلى شريك علت و جزء علّت مادى است، از ميان رفتن آن موجب انعدام معلول يعنى ماده مى‏شود. و بنابراين، احتساب صورت متبادل را شريك علت ماده، به نفى ماده مى‏انجامد.

(132)

ولى اعتراض مزبور با اين توضيح حل مى‏شود: در مرحله قوه و فعل خواهيم گفت كه تبدل صور در حقائق مادى به طور كون و فساد نيست كه صورتى به كلى تباه شود و صورتى ديگر به جاى آن بنشيند بلكه صورتهاى مزبور چهره‏هاى يك وجود سيّال متحرك هستند. حقيقت مادى در وجود واحد سيّال خويش حركت مى‏كند و صورتهاى مزبور حدود حركت جوهرى و حقيقى وجود مزبور مى‏باشند. صور مزبور موجود واحد و خاصى هستند با اتصال واحد، هر چند يك نوع ابهام داشته وحدتشان با ابهام مزبور همراه است، ابهامى متناسب با ابهام خود ماده كه قوه محض است. و بنابراين، اينكه مى‏گوييم: صورت متبادل يك واحد عمومى است كه شريك علت است به اعتبار كثرتى است كه با امكان تقسيم، پيدا مى‏كند وگرنه به حسب دقت همه كثرتها و تقسيمها چهره‏هاى يك واحد خاص هستند. ـ دقت كنيد ـ.

فصل هشتم

«اثبات نفس و عقل»

نفس و عقل وجود دارند: نفس يعنى حقيقتى جوهرى كه ذاتا مجرد از ماده است ليكن در مقام عمل تعلق به ماده دارد. دليل وجود نفس اين است كه ما در خودمان علم و ادراك مى‏يابيم، و خصوصيت علم اين است كه(1) مجرد از ماده است، و با همان وضع تجرد براى شخص عالم موجود است و نزد او حضور دارد. و اگر عالم دور از ماده و قوه


 حدود 104 عنصر كشف كرده‏اند. از ماده، يعنى عقل. علت فاعلى ماده، عقلى است مجرد كه ماده را ايجاد كرده و با وارد كردن صورتهاى متناوب بر ماده، آن را حفظ و نگهدارى مى‏كند.

1 .ـ در دفتر دوم فلسفه بقلم اينجانب تجرد علم بخوبى توضيح داده شده است.

(133)

نبود و فعليّت خالص نبود، امكان نداشت چيزى نزدش حضور پيدا كند، و ما مى‏دانيم كه صورت علمى مجرد نزد شخص عالم حاضر است. و بنابراين شخصيت عالم همان نفس و روح مجردى است كه در انسان است و صور علمى نزد آن حضور

تفصيل اين مطلب را در بحث عاقل و معقول اين كتاب ذكر خواهيم كرد. انشاء... تعالى.

از طرفى مى‏دانيم كه روح مجرد انسانى، حقيقتى جوهرى است زيرا كه روح انسانى صورت نوع انسانى است و صورت يك نوع از مقوله، جوهر است، پس نفس يعنى حقيقتى جوهرى كه ذاتا مجرد از ماده است ولى تعلقى به ماده دارد، وجود دارد.

دليل وجود عقل ـ جوهرى كه ذاتا و عملا غير مادى است ـ همين است كه نفس انسانى در درجه عقل هيولانى ـ يعنى استعداد تفكر در مقايسه با صور علمى هيچ گونه فعليتّى نداشته امرى بالقوه است و بدين حساب معلوم مى‏شود چيزى كه فعليت به آن مى‏بخشد و صور را ايجاد مى‏كند امكان ندارد كه خود نفس باشد. زيرا خودش قوه محض است و امكان هم ندارد كه يك چيز مادى ديگرى ايجاد كننده صور باشد ـ كه آن هم در اين مقايسه بالقوه است ـ و بنابراين افاضه كننده و معطى صور علمى حتما يك حقيقت جوهرى است كه از قوه و امكان منزّه است و اين حقيقت را عقل مى‏ناميم.

از طرفى پيش ازاين گفتيم كه عقل مجرد است كه ماده و صورت را در انواع مادى قرار مى‏دهد و بدين وسيله به آنها فعليت مى‏بخشد و مادّه را به وسيله صورت محفوظ نگه مى‏دارد.

البته نفس و عقل دليلهاى زياد ديگر نيز دارند كه بعدا به پاره‏اى از آنها اشاره خواهد شد.

(134)

دارند:.

«نكته پايانى»:

در پايان بحث از مقوله جوهر بايد به اين نكته توجه داشت كه يكى از خواص جوهر اين است كه تضاد، در آن راه ندارد، زيرا يكى از شرائط تضاد اين است كه بايد موضوعى در كار باشد كه دو ضد بر آن ورود كند و مى‏دانيم كه جوهر، موضوع ندارد، و خود استقلال دارد.

فصل نهم

«مقوله كمّ و خواص و تقسيمات آن»

كم عرضى است كه ذاتا تقسيم و همى را مى‏پذيرد ـ البته تقسيم وهمى، و اما تقسيم خارجى هر چند در كم جريان دارد ليكن ذاتا و مستقيم نبوده با وساطت ماده جسم است. از طرفى با تجزيه و تقسيم خارجى، كم هم بتبع جسم تجزيه شده جسم كه ذرّه ذرّه شد كم و مقدار آن هم همينطور و بدينوسيله به سوى فنا و عدم پيش مى‏رود.

كم را بالذات به متصل و منفصل تقسيم كرده‏اند: كم متصل، كمى است كه بتوان در آن اجزائى فرض كرد كه ميانشان حد مشتركى باشد. حد مشترك آن است كه اگر بخواهيم آنرا ابتداء يكى از دو جزء حساب كنيم امكان دارد همان كه ابتداء جزء ديگر هم حساب شود، و اگر انتهاء يكى حسابش كنيم مى‏توانيم انتهاء ديگرى هم حسابش كنيم، يعنى لزوم ندارد كه ابتداء يا انتهاء يك طرف مخصوص اعتبار شود. مانند نقطه كه حد مشترك دو جزء يك خط محسوب مى‏شود، و خط كه حد مشترك دو جزء يك سطح حساب مى‏شود، و سطح در قياس با دو جزء جسم تعليمى (مقدار شكل هندسى جسم). و لحظه در قياس با دو جزء زمان هم همين طور.

(135)

ولى كم منفصل بر خلاف اين است يعنى حد مشتركى ندارد مثل اعداد، مثلا مفهوم عدد پنج را ببينيد، اگر بخواهيم اجزائى برايش فرض كنيم بايد مثلا به دو جزء 3 و 2 تقسيمش كنيم، آن وقت حد مشتركشان كجاست؟! آنهادو مفهوم مستقل هستند. اگر حد مشترك ميان آن دو باشد بايد يكى از آنها را جدا كرده به عنوان مرز مشترك حساب كنيم، آن وقت عدد پنج مى‏شود چهار. و اگر يكى از خارج بياوريم و به عنوان مرز مشترك اضافه كنيم چون بايد مشترك ميان اجزاء باشد بايد به كلى از آنها جدا نبوده جزوى از آنها حساب شود، آن وقت عدد پنج مى‏شود شش. بنابراين مفاهيم عددى كه مفاهيم مستقلى هستند حد مشترك ندارند و كم منفصل مى‏باشند.

كم منفصل عبارت از مفاهيم عددى است كه از تكرار «يك» به دست مى‏آيند. هر چند «يك» خودش عدد نمى‏باشد، زيرا كه تعريف كم بر آن منطبق نمى‏باشد. مفهوم يك قابل قسمت نيست. واحد، اصل همه چيز است و خود تقسيم مى‏شود. اين را هم بگوييم كه مراتب اعداد چون خواص مختلفى دارند، به نظر دانشمندان اهل فنّ اعداد، انواع مستقلى بوده هر مرتبه‏اى يك مفهوم جداگانه مى‏باشد.

كم متصل به قارّ و غير قارّ تقسيم مى‏شود. كم متصل قارّ (ثابت) آن است كه همه اجزاء آن با هم جمع شوند مثل خط و سطح كه همه اجزائشان با هم موجودند ولى كم متصل غير قار و آن است كه اجزائش با هم موجود نباشند مانند زمان كه هر جزء آن پس از فناء جزء قبلى و پيش از آمدن جزء بعدى تحقق دارد.

كم متصل قار هم به نوبه خود سه قسم است: جسم تعليمى كه مقدار جارى در جهات سه گانه جسم طبيعى است كه در هر سه جهت قابل

(136)

تقسيم است، و به تعبير

دوم سطح كه انتهاء جسم تعليمى است و فقط طول و عرض دارد، و سوم خط كه انتهاء سطح است و فقط طول دارد و در همان اندازه طولى فقط قابل تقسيم است.

آنها كه خلاء را قبول دارند ـ فضايى خالى از هر گونه موجود ـ اعتقادى به كم متصل قار ندارند زيرا يك واحد متصل خارجى را به طور قطع باور ندارند، چون احتمال خلاء و عدم اتصال هست. ولى اثبات خلاء مشكل است.

ديگر همان اندازه شكل هندسى يك جسم، كه در طول و عرض و عمق قابل تقسيم است.

«تتميم»:

«كم خواصى» دارد از جمله اينكه در هيچ يك از انواع آن تضاد وجود ندارد. زيرا انواع كم در موضوع واحدى اشتراك ندارند و هر يك مربوط به موضوعى جداگانه‏اند. و مى‏دانيم كه اشتراك در موضوع يكى از شرائط تضاد است. دوم اينكه همان طور كه پيش از اين گفتيم انقسام وهمى را مى‏پذيرد. سوم اينكه در همه اقسام كم، واحدى داريم كه آن را مى‏شمارد تا آخر، تا اصل كم را باتمام رسانده پايان دهد مثل واحد در كم منفصل كه هر عددى را فرض كنيد مفهوم واحد آن را شماره تا آخر كرده پايان مى‏دهد. البته در برخى مراتب عدد شماره‏گر ديگرى هم داريم مثل 2 براى چهار و شش و... و 3 براى 9 و 18 و 12 و... .

كم متصل هم كه قابل تقسيم به اجزاء خود مى‏باشد جزء فرضى آن (فرض از آن جهت كه تا تجزيه نشود جزء حقيقى نشده و يك واحد متصل مى‏باشد). شماره‏گر و پايان دهنده آن خواهد بود.

(137)

چهارم از خواص كم خاصيت تساوى و غير تساوى است. مفهوم مساوات يعنى يكسانى در مقدار. بنابراين اختصاص به مقداريات (كميات) دارد و اگر در غير مورد كم به كار رود بالعرض مى‏باشد.

پنجم از خواص كم، نهايت و لا متناهى بودن است. مفهوم متناهى و غير متناهى، به معناى امتداد بى حد و يا محدود مقدار است، و بنابراين مخصوص كم مى‏باشد. البته در موارد ديگر هم (مانند قدرت و كمالات نفسانى) به كار مى‏رود ولى همان طور كه در مفهوم مساوات گفتيم به طور بالعرض و غير حقيقت مى‏باشد.

فصل دهم

«كيف»

كيف عرضى است كه بذاته قابل تقسيم و انتساب نمى‏باشد (به خلاف كم كه بالذات قابل قسمت است و به خلاف مقولات نسبى كه بالذات انتساب دارند).

كيف را در نخستين تقسيم به چهار قسم كرده‏اند: كيف نفسانى مانند علم و اراده و ترس و شجاعت و يأس و اميد.

دوم كيف مخصوص بكم، مانند استقامت و انحناء و اشكال هندسى (در كم متصل) و يا چون زوجيت و فرديت اعداد (در كم منفصل).

سوم كيف استعدادى كه قوه و لا قوه ناميده مى‏شود مانند همه استعدادهاى كامل انفعالى چون سستى و نرمى ـ كه استعداد كامل پذيرش دارد ـ و استعدادهاى كامل مقاومتى و غير انفعالى چون سختى. و همين طور هر گونه استعداد كه در ماده وجود دارد هر چند مقاومتى و يا انفعالى كامل نباشد.

(138)

نسبت استعداد هم به قوه جوهرى ـ يعنى ماده (پيش از اين گفتيم كه ماده همان قوه پذيرش صور است هم) همانند نسبت جسم تعليمى (امتداد شكل) كه امتداد در جهات سه گانه است به جسم طبيعى است كه امكان امتداد را تحمل مى‏كند.

چهارم كيف مخصوص به حسّ ظاهر كه اگر مانند «سرخى شخص شرمسار» و «زردى شخص بيمناك»، سريع الزوال باشد «انفعال» ناميده مى‏شود و اگر چون زردى طلا و شيرينى عسل، ثابت باشد «انفعالى» ناميده مى‏شود.

البته دانشمندان طبيعى جديد در اينكه كيفيات محسوس بهمان طور كه در حس هستند وجود خارجى داشته باشد اشكالاتى دارند كه در كتابهاى طبيعى ذكر شده است.

فصل يازدهم

«مقولات انتسابى»

يعنى مكان و زمان و وضع و ملك و اضافه و فعل و انفعال.

منظور از مقوله مكان (اين) هيئتى است كه از انتساب يك شى‏ء به مكان به دست مى‏آيد. و منظور از مقوله زمان (متى) هيئتى است كه از انتساب يك شى‏ء به زمان بدست مى‏آيد و منظور از اين انتساب زمانى اعم از اين است كه يك شى‏ء در خود و متن زمان باشد مانند حركات و اعمالى كه در زمان انجام مى‏شوند، و يا در طرف زمان يعنى لحظه باشد مثل همه موجودات لحظه‏اى و آنى الوجود چون وصلها و فصلها و لحظه وقوع تماس‏ها، و اعم از اينكه به طور انطباق بر زمان باشد چون

(139)

حركات تدريجى كه هر درجه‏اى از آن بر لحظه‏اى از زمان تطبيق مى‏شود و اصطلاحا حركت قطعى ناميده مى‏شود و يا به طور انطباق بر زمان نباشد چون نفس حركت ما بين ابتدا و انتها بدون در نظر گرفتن لحظات، كه اصطلاحا حركت

وضع هم هيئتى است كه از انتساب اجزاء يك شى‏ء به يكديگر و يا به شى‏ء خارج به دست مى‏آيد، مانند قيام كه نسبت خاصى ميان اجزاء بدن با هم و آنها با خارج است. يعنى اعضاء بدن روى هم استوار، و بدن كلاّ در ارتباط با فضاى خارج (و يا مشخصا سطح زمين) به نحوى است كه سر به طرف فضاى بالا و پاها به سوى پايين است.

ملك كه جده (يافتن) نيز ناميده مى‏شود هيئتى است كه از احاطه يك شى‏ء به شى‏ء ديگر به حدى كه با انتقال محاط، محيط هم منتقل شود به دست مى‏آيد خواه احاطه كامل باشد چون چادر و يا احاطه ناقص چون پيراهن و كفش.

اضافه هيئتى است كه از تكرار نسبت ميان دو شى‏ء به دست مى‏آيد. صرف نسبت را نمى‏گوييم، صرف يك انتساب غير از اضافه مقولى است. اضافه مقولى، انتساب يك شى‏ء به يك شى‏ء ديگر، با لحاظ انتساب به آن مى‏باشد كه در حقيقت يك نسبت مكروه مى‏باشد. مثل پدر، كه منسوب به پسر است كه پسر هم يعنى فرزند آن پدر، نسبت «پدر بودن» و «پسر بودن»، يك نسبت اضافى است زيرا يك نسبت دو طرفه است و از هر دو طرف مورد نظر مى‏باشد. مقوله اضافه ماهيتى است كه از رابطه طرفينى اشياء بدست مى‏آيد چنانكه در دو مفهوم پدر

(140)

و فرزندى، در هر يك از دو

اضافه گاهى متشابه الاطراف است چون اخوّت كه در هر دو طرف يكسان است و گاهى متخالف الاطراف است مثل پدريّت و پسريّت و يا بالا بودن و پايين بودن.

يكى از خواص اضافه اين است كه طرفين اضافه از نظر وجود و عدم و يا قوه و فعل همانند بوده اختلافى ندارند. اگر يكى بالفعل پدر است طرف مقابل هم بالفعل فرزند است و اگر يكى بالقوه و بطور استعداد است طرف مقابل هم فعليّت ندارد.

اين را هم توجه كنيد كه گاهى مضاف به خود اضافه گفته مى‏شود يعنى به خود «پدريت و پسريت» مضاف گفته مى‏شود! اتفاقا مضاف حقيقى هم همين است، زيرا اگر طرفين اضافه مضاف هستند به خاطر پيدايش اين صفت در آنهاست، پس خود صفت اضافى (پدر بودن و فرزند بودن) به مضاف بودن اولويت دارد. البته معمولا به طرف اضافه مضاف مى‏گويند، پدر يا پسر را. نه صفت پدريت و پسريت را. اين مضاف (متعارف و معمول) را مضاف مشهورى مى‏گويند.

مقوله فعل هيئتى است كه از تاثير تدريجى يك شى‏ء در شى‏ء ديگر، در همان زمان تاثير به دست مى‏آيد مانند حالت و هيئتى كه از گرم كردن يك ماده حرارتى تا زمانى كه در حال گرم كردن است به دست مى‏آيد.

مقوله انفعال هم حالت و هيئتى است كه از تاثّر تدريجى شى‏ء متاثر در زمانى كه تحت تاثير است به دست مى‏آيد مانند حالت و هيئتى كه از گرم شدن يك شى‏ء در زمان گرم شدنش به دست مى‏آيد.

از آنچه در تعريف فعل و انفعال گفتيم به خوبى مشهود است كه در

(141)

آن دو تدريج اعتبار دارد

(142)

 

توسطى ناميده مى‏شود (نفس در راه بودن يك شى‏ء متحرك كه يك عنوان بسيط و غير قابل تقسيم است). اينها همه زمانى و از مقوله متى هستند.طرف، طرف ديگر هم لحاظ شده است.. اگر تدريج اعتبار نشود بايد ابداعيات هم در اين دو مقوله وارد شوند مثل ايجاد خداوند عقل مجرد را، و موجود شدن عقل به صرف امكان ذاتى و اراده خداوند. و بايد اين عمل خداوند در مقوله فعل و وجود عقل در مقوله انفعال وارد شوند با اينكه آنها ار حريم ماهيات مادى و پذيرنده تاثير و تاثّر، به كلى خارجند.





فرم دریافت نظرات

جهت استفتاء با شماره تلفن 02537740913 یک ساعت به ظهر یا مغرب به افق تهران تماس حاصل فرمایید.

istifta atsign ayat-gerami.ir |  info atsign ayat-gerami.ir | ارتباط با ما