صفحه نخست / تالیفات / فلسفی منطقی کلامی / آغار فلسفه

مرحله هفتم: علت و معلول


فصل اول

«اثبات عليّت و معلوليت در جهان هستى»

پيش از اين گفتيم كه ماهيت بنفسه فقط امكان دارد و نسبت به وجود و عدم على السواء مى‏باشد، و رجحان يكى از دو طرف نياز به چيزى خارج از ماهيت دارد. البته همان طور كه قبلا هم تذكر داديم نياز داشتن جنبه عدم، نوعى مجاز گوئى است. عدم، چيزى نيست ك نيازمند علت باشد. فقط وجود ماهيت است كه متوقف بر چيزى خارج از ماهيت است.

توقف وجود ماهيت هم مسلما بر وجود غير است نه عدم غير، عدم غير كه نمى‏تواند رفع نياز كند. وجودى كه اجمالا محل توقف وجود ماهيت است علت مى‏ناميم و ماهيت را كه توقف بر وجود مزبور دارد معلول مى‏گوييم.

حالا ببينيم علت چه مى‏كند؟ و چه چيزى را جعل نموده ايجاد مى‏كند؟ سه احتمال بيش نيست. 1 ـ وجود معلول 2 ـ ماهيت معلول 3ـ اتصاف ماهيت به وجود و به عبارت ديگر ربط وجود و ماهيت. مسلم است كه ماهيت معلول نمى‏تواند مجعول علت باشد زيرا همان طور كه گفتيم، ماهيت چيزى است اعتبارى و حتما بايد آنچه معلول از علت مى‏گردد اصالت داشته باشد وگرنه تحقق پيدا نمى‏كند و فرض اينستكه

(145)

يك معلول تحقق يافته داريم، موصول، جنبه ماهويش را بخودى خود دارد و بدون ارتباط به چيز ديگر، خودش را دارد و هيچ نيازى در اين جهت به غير ندارد، چنانكه ماهيت، اساسا جز همان جنبه مفهوم و ماهوى اين چيزى نيست. (المهيه من حيث هى، هى هى و ليست الاهى).

و همين طور مسلم است كه اتصاف و ربط كه صيرورت (موجود شدن ماهيت،) ناميده مى‏شود نيز به وسيله علت، مجعول نمى‏شود. زيرا اينها مفاهيم و معانى اضافى و قائم به طرفين مى‏باشند و اگر فقط همين ربط و اتصاف از علت گرفته شود و چيزى ديگر در كار نباشد لازمه‏اش اين است كه ماهيت و وجود هر دو اعتبارى باشند آن وقت چگونه ممكن است اتصاف (كه يك امر اضافى است و اينك از ناحيه علت، اصالت يافته است) اصيل، و در عين حال قائم به دو طرف اعتبارى غير اصيل باشد؟

با توجه به آنچه گفتيم به خوبى روشن است كه آنچه از ناحيه علت مورد جعل قرار گرفته و به معلول رسيده است فقط همان وجود معلول است نه ماهيتش و نه اتصاف ماهيت به وجود.

فصل دوم

«تقسيمات علت»

علت به تام و ناقص تقسيم مى‏شود: علت تام آن است كه همه مقدمات وجود معلول راداشته باشد بطورى كه ديگر براى وجود معلول هيچ چيز ديگرى لازم نباشد و در آن صورت بايد حتما موجود بشود. ولى علت ناقص فقط برخى از مقدمات وجود معلول را دارد نه

(146)

همه آنها را. علت تام اگر نباشد معلول نيست و اگر باشد معلول هست، ولى علت ناقص اگر نباشد معلول نيست و اگر باشد ممكن است معلول باشد و ممكن است نباشد، لزوم ندارد كه حتما باشد.

علت به واحد و كثير هم تقسيم مى‏شود گاهى فقط يك چيز علت يك معلول است و گاهى چيزهاى ديگر هم ممكن است علت آن باشد كه در اين صورت علت كثير است.

علت به بسيط و مركب هم تقسيم مى‏شود بسيط آن است كه هيچ جزئى ندارد و مركب بر عكس. بسيط هم يا بسيط خارجى است چون عقل مجرد و عوارض كه وجودات بسيط هستند، و يا بسيط عقلى است، يعنى نه خارجاً از ماده و صورتى، تركيب شده و نه عقلاً جنس و فصلى دارد. بسيط‏ترين بسائط عقلى، ذات بارى تعالى است كه اساسا ماهيتى ندارد و از وجود و ماهيت تركيب نشده است.

علت به قريب و بعيد هم تقسيم مى‏شود. قريب آن است كه ميان آن با معلول هيچ واسطه‏اى نباشد و بعيد بر خلاف آن است. علت با واسطه يا علت علت اين طور است، فى المثل مانند «جدّ» نسبت به نوه‏اش.

علت به داخلى و خارجى هم تقسيم مى‏شود. علت داخلى كه علت قوامى هم ناميده مى‏شود همان ماده و صورت است كه مقوم معلول هستند. و علت خارجى كه علت وجود هم ناميده مى‏شود همان علت فاعلى يا غائى است. علت فاعلى را «مابه الوجود = «وسيله وجود» و علت غائى را «مالاجله الوجود = هدف وجود، نيز مى‏نامند.

علت به علت حقيقى و معدّ (زمينه ساز و اعدادگر) نيز تقسيم مى‏شود. البته علت ناميدن مقدمات اعدادگر، با نوعى مجازيت است. آنها حقيقتا علت نيستند. وسائلى هستند كه ماده را براى افاضه علت

(147)

فاعلى، آماده و نزديك مى‏سازند، مثل ورود هر متحرك در يكى از حدود مسافت كه اعدادگر و مقرّب ورود در حدّ بعدى مى‏باشد.

و يا چون گذشت لحظات زمان كه حادث در زمان خاص را به فعليت نزديك مى‏سازند و هر چه لحظه‏ها مى‏گذرند زمان حادثه و فعليت حادثه معين نزديك مى‏شوند.

فصل سوم

«تلازم ضرورت علت و معلول»

همين كه علت تامه موجود شد حتما معلول هم موجود مى‏شود وگرنه با وجود علت تامه، عدم معلول تجويز شده است، با اينكه عدم معلول، معلول عدم علت است و با وجود علت امكان ندارد و از قبيل معلول بى علت خواهد بود.

و هنگامى كه معلول موجود باشد وجود علتش ضرورى خواهد بود وگرنه عدم علت با وجود معلول تجويز شده است، با اينكه پيش از اين گفتيم كه علت، خواه تام و خواه ناقص، اگر معدوم شد از عدمش عدم معلول لازم مى‏آيد.

از آنچه گفتيم به خوبى معلوم مى‏شود كه وجود معلول از وجود علتش جدا نيست و وجود علت تامه هم از وجود معلولش جدا نمى‏شود.

و بنابراين اگر معلول، يك موجود زمانى باشد و در يك زمان خاص موجود باشد حتما كه علتش نيز در همان زمان وجود خواهد داشت، زيرا كه وجود آن زمان خاص معلول، متوقف بر علت بوده است، پس بايد تاثير علت و افاضه‏اش نيز در آن زمان باشد، اگر علت در يك زمان

(148)

ديگرى باشد و نه در زمان وجود علت، و مى‏دانيم كه افاضه فيض هم قائم به وجود علت است، لازم مى‏آيد كه علت در حال عدم خود، افاضه معلول كند! اين هم كه به روشنى محال است.

يك نكته را هم توجه كنيد و آن اينكه تلازم ضرورت علت و معلول در دو مسئله مورد بحث قرار مى‏گيرد: 1ـ مسئله‏اى كه تحت عنوان: «الشى‏ء ما لم يجب لم يوجد = هر چيزى تا واجب نشود موجود نمى‏شود، بيان مى‏گردد 2ـ همين مسئله كه اينجا مطرح كرده‏ايم: تلازم ضرورت آن دو و يا به تعبير ديگر معلول هنگام وجود علت تامه واجب است و بر عكس. اين دو مسئله با يكديگر يك تفاوت دارند و آن اين كه اولى وجوب بالغير را مى‏گويد و دومى وجوب بالقياس را. در آن مسئله بحث ما اين است كه معلول از ناحيه علت كسب ضرورت مى‏كند و در اين مسئله بحث ما اين است كه معلول در قياس به علت، ضرورت دارد و علت هم در قياس به معلول، ضرورت دارد.

«دليل ديگر»

احتياج ماهيت معلول به علت فقط به معناى احتياج وجودش به علت است، و احتياج مزبور هم از وجود ماهيت خارج نيست كه يك وجودى باشد و يك احتياج. بلكه احتياج مزبور در ذات و متن وجودش استقرار يافته و به تعبير ديگر وجود ماهيت عين احتياج و ارتباط است. وجود معلول يك وجود رابط است كه بدون علت، هيچ گونه استقلالى ندارد، و علت مقوم آن است، و هر چه چنين باشد محال است كه بدون اعتماد بر علت و استقوام به آن تحقق پيدا كند و با اين بيان مطلوب ما ثابت مى‏شود: «هنگام وجود معلول، وجود علت هم ضرورى است».

(149)

فصل چهارم

«قانون: الواحد...

از يك علت جز يك معلول صادر نمى‏شود، زيرا لازم است كه حتما ميان علت و معلول يك سنخيت ذاتى برقرار باشد كه آن سنخيت ميان يكى از آن دو با چيزهاى ديگر نيست. اگر سنخيّت لازم نباشد بايد هر چيزى بتواند علت هر چيز باشد و هر چيز معلول هر چيز! و بديهى است كه اين غير ممكن است.

و بنابراين حتما در علت يك جهتى است كه هم سنخ با معلول است و همان جهت تعين دهنده صدور معلول از علت مزبور است. اگر از يك علت ـ كه در متن ذاتش فقط يك جهت است، يعنى همان جهت هم سنخ با معلول ـ معلول‏هاى بسيارى با همان جهت كثرت و تعدد و بدون برگشت به هيچ گونه جهت وحدت، صادر شوند، لازمه‏اش اين است كه جهات كثيرى در متن ذات علت تحقق يابد با اينكه فرض اينستكه علت يك جهت بيش ندارد!

با اين بيان روشن شد كه چيزى كه منشاء صدور كثرات است حتما در متن ذاتش يك جهت كثرتى است.

و نيز روشن شد كه چند علت امكان ندارد معلولى واحد را بسازند و آنچه از اين قبيل تصور مى‏شود حتما به يك علت بر مى‏گردد.(1)



1 .ـ اين مسئله از نظر فلاسفه بديهى است. در روايات ما هم وارد شده است. از جمله به كتاب توحيد صدوق رجوع فرمائيد: «اليس ينبغى لك ان تعلم ان الواحد لا يقال له اكثر من فعل» اشاعره در اين مسئله مخالف هستند فخر رازى در مباحث مشرقيه ج 1، ص 460، و... ادله فلاسفه را ذكر كرده و اشكال كرده است. به اسفار ج 2، ص 204 رجوع شود.

(150)

فصل پنجم

«بطلان دور و تسلسل علل»

دور يعنى توقف وجود يك شى‏ء بر چيزى كه وجود آن نيز خود متوقف بر شى‏ء اول است، حالا فرق نمى‏كند توقف مزبور بدون واسطه باشد كه دور «مصرّح» ناميده مى‏شود يا با واسطه باشد كه دور «مضمر» ناميده مى‏شود. به هر حال دور، باطل و محال است زيرا كه مستلزم اين است كه يك چيز بر خودش تقدم وجودى داشته باشد، چون علت (متوقف عليه) بر معلول (متوقف) حتما بايد تقدم داشته باشد.

تسلسل يعنى ترتب و توقف پياپى علتها بدون نهايت. تسلسل هم باطل است و دليلهاى زيادى به بطلان آن ذكر كرده‏اند، از محكمترين دليلهاى بطلان تسلسل دليلى است كه ابن سينا در قسمت الهيات از كتاب بزرگ شفا آورده است.

خلاصه دليل مزبور اين است كه: اگر يك معلول را با علتش و علت علتش فرض كنيم مى‏بينيم كه هر يك از اين سه حكمى حتمى و ضرورى مناسب و خاص خود دارند. معلول فقط معلول است، علتش هم علت ما بعد (يعنى معلول مفروض) و معلول ما قبل (يعنى علت علت) مى‏باشد. علت علت هم فقط علت است و معلول نيست. معلول يك طرف اين سلسله كوتاه است و علت علت هم طرف ديگر آن و آنچه علت و معلول هر دو است وسط دو طرف مزبور است.

حالا اگر اين سلسله كوتاه را چهار تا فرض كنيم حكمش همان

(151)

است كه گفتيم يعنى اول و آخر دو طرف سلسله هستند و دو تاى وسط، وسط آن دو طرف هستند.

حال اگر بر اين سلسله بيافزائيم و بيافزائيم و بى اندازه هم اضافه كنيم باز هم حكمش همان خواهد بود، وقتى اول و آخر را در دست داريم، وسط هر قدر هم اضافه شود بالاخره همان تعدادى كه هر يك از آنها علت و معلول هستند وسط خواهند بود و دو طرف دارند.

ولى اگر سلسله علتها تا بى نهايت پيش برود غير از معلول اخير كه مسلما طرف است و فقط معلول است، سر تا سر سلسله مزبور، وسطى خواهد بود بدون طرف! و مگر وسط بدون طرف امكان دارد؟! چطور مى‏توان واسطه و وسطى بدون طرفين تصور نمود؟!

اين برهان كاملى است و در همه علتهائى كه معلول را ايجاب مى‏كنند و همراه معلول هستند جارى است، چه اين كه فى نفسه و به تنهائى علت تامه باشند و يا علت ناقص. البته در علتهاى اعدادى كه فقط زمينه ساز وجود معلول هستند و معلول را تحقق نمى‏دهند، جريان ندارد زيرا رابطه وسط و طرف در وجود مربوط است و معدّات خارج از حريم ارتباط قوامى وجودى هستند و معلول را وجود نمى‏دهند.

دليل ديگرى در خصوص علل تام جريان دارد. و آن اينكه همان طور كه پيش از اين گفتيم وجود معلول يك وجود رابط است كه وابسته به علت است، آن وقت اگر عليت و معلوليت در يك سلسله غير متناهى پيش بروند بدون اينكه به يك علت غير معلول ختم شوند لازمه‏اش اين است كه وجودهائى رابط و وابسته داشته باشيم بدون يك وجود نفسى مستقل كه وابستگان، به آن بسته شوند. و بديهى است كه اين نشدنى است. دليلهاى ديگرى هم در كتب مفصّله آمده است.(1)



1 .ـ به اسفار ج 2، ص 141، رجوع فرمائيد.

(152)

فصل ششم

«علت فاعلى»

علت فاعلى يعنى علتى كه وجود معلول را افاضه كرده تحققش مى‏دهد، اقسامى دارد. قانون انضباط و نظم اقسام مزبور را اين طور ذكر كرده‏اند: فاعل يا آگاهى از فعل خود دارد يا ندارد، اگر ندارد يا عملش با طبعش تناسب و ملائمت دارد (اين فاعل «بالطبع» است 1ـ ) و يا با طبعش مناسب نيست (اين فاعل «بالقسر» است ـ 2ـ). و اگر آگاهى به فعلش دارد، اگر عملش با اراده‏اش نباشد فاعل «بالجبر» است ـ 3ـ و اگر با اراده‏اش باشد يا آگاهى به فعلش در مرتبه فعلش بلكه عين فعلش مى‏باشد (اين فاعل «بالرضا» ـ 4ـ است) و يا آگاهى به فعلش پيش از فعلش مى‏باشد و در اين صورت يا آگاهيش همراه با داعى و موجب باطنى زائد بر آگاهى‏اش مى‏باشد (اين فاعل «بالقصد» ـ 5 ـ) و يا آگاهى‏اش همراه با چنين داعى باطنى زائدى نيست بلكه خود علم و آگاهى منشاء صدور معلول است (كه اصطلاحا اين علم را علم فعلى مى‏نامند)، در اين صورت يا علم و آگاهى‏اش زائد بر ذاتش مى‏باشد (اين فاعل «بالعنايه» است) ـ 6 ـ و يا علم و آگاهى‏اش زائد بر ذاتش نمى‏باشد، كه اين فاعل «بالتجلى» است.ـ 7ـ در همه اقسام گذشته اگر فاعل و فعلش بر سر هم فعل يك فاعل ديگرى حساب شوند، فاعل «بالتسخير» ـ 8 ـ ناميده مى‏شود.

بنابراين فاعل هشت قسم است:

1 ـ فاعل بالطبع: فاعلى كه علم و آگاهى به فعل خود ندارد و فعلش

(153)

با طبعش مناسب و ملائم است، مثل نفس در مرتبه قواى بدنى كه در آن مرتبه، اعمال خود را بالطبع انجام مى‏دهد. همچون عمل نفس در دستگاه گوارش و تنفس و...

2 ـ فاعل بالقسر: فاعلى كه علم و آگاهى به فعل خود ندارد و عملش هم بالطبعش ملائم نيست مثل نفس در مرتبه قواى بدنى مزبور بر خلاف طبيعت، مثل هنگام بيمارى كه افعال قواى نفس، تحت تاثير عوامل قسرى و فشار خارجى از مجراى صحت خود منحرف مى‏شوند.

3 ـ فاعل بالجبر: فاعلى كه علم به فعلش دارد ليكن فعلش تحت تاثير اراده‏اش نيست چون انسانى كه بر كارى خلاف ارداه‏اش اكراه شود.

4 ـ فاعل بالرضا: فاعلى كه اراده به فعلش دارد، و علم و آگاهى تفصيلى به فعلش چيزى جز خود فعلش نيست، و پيش از عمل جز يك آگاهى و علم اجمالى به عمل از طريق علم به ذاتش، آگاهى ديگرى ندارد. مانند انسان در ايجاد صورتهاى جزئى ذهن (صور خيالى). انسان پيش از ايجاد صورتهاى مزبور يك علم قبلى به آنها ندارد كه پيش از آن صورتها، صورتهاى مشابه ديگرى در كار باشند و آنها هم با صورتهاى مشابه ديگرى و همين طور تا بى نهايت. نه، اين طور نيست. علم به آن صور، خود صور مزبور است نه صور ديگر علمى پيش از آنها. البته چون نفس انسانى به خودش علم دارد، بطور علم حضورى، به طور اجمال به همه معلولهاى نفس (و از جمله صور مزبور) هم يك آگاهى اجمالى دارد، ولى اين غير از علم تفصيلى به خود صور خاص مى‏باشد. اشراقيون معتقدند فاعليت خداوند نسبت

(154)

به همه اجزاء جهان نيز همين طور است.

5 ـ فاعل بالقصد: فاعلى كه اراده، دارد و پيش از عمل آگاهى به عملش نيز دارد و علاوه بر اراده، داعى و موجبى نيز دارد. انسان در همه افعال اختيارى‏اش اين طور است كه هم علم و اراده دارد و هم علاوه بر علم، تصديق به مفيد بودن كارش و ميل و شوقش نيز دخالت در عمل دارد كه زائد بر علم به عمل هستند.

6 ـ فاعل بالعنايه: فاعلى كه اراده دارد و علم و آگاهى تفصيلى پيش از عمل هم دارد، علمش هم زائد بر ذات فاعل است و نفس علم و صورت ذهنى‏اش هم به تنهائى براى وقوع عمل كافى است و احتياجى به داعى و موجب ديگرى نيست. مثل انسانى كه بر تخته سنگ مرتفع و يا لبه پرتگاه درّه و يا بالاى شاخه بلند درختى قرار گرفته و چون به پايين نگاه كند بترسد و به صرف تصور سقوط و تصوير حالت سقوط در ذهن به ناگاه سقوط كند. فلاسفه مشّاء معتقدند خداوند در همه افعال و ايجادهايش اين طور است. علم زائد بر ذاتش نسبت به عمل دارد و نفس علم براى وقوع عمل كافى است.

7 ـ فاعل بالتجلى: فاعلى كه فعلى را انجام مى‏دهد و علم و آگاهى تفصيلى پيشين هم به عملش دارد، علمى كه عين علم اجمالى به ذاتش مى‏باشد. اين هم مثل نفس مجرد انسانى كه چون آخرين صورت و فعليت انسان است و از مراحل و فعليتهاى گذشته چون جوهريت و جسميت و رشد و حيوانيت عبور كرده تا به اين فعليت اخير رسيده است با همان بساطتش مبدأ همه كمالات و آثارى است كه در ذاتش دارد و علم حضورى به ذاتش علم تفصيلى به همه كمالاتش نيز مى‏باشد، هر چند كمالات و آثارش را در مقام ذات از يكديگر جدا

(155)

نكرده و ممتاز نساخته است، ليكن به هر حال در همان مقام ذات همه كمالات و آثار را هم دارد و به خوبى آنها را على الاجمال مى‏داند، هر چند بر يك را با حدود خاص، از يكديگر ممتاز نساخته باشد.

به عقيده ما خداوند هم در اعمالش اين طور است يعنى علمى اجمالى در عين كشف تفصيلى به افعالش دارد.

8 ـ فاعل بالتسخير: فاعلى كه وقتى فعلى به او مستند مى‏شود به اين حساب باشد كه او و فعلش همگى مستند به فاعلى ديگر هستند مثل قواى طبيعى و نباتى و حيوانى كه اعمالى در بدن انجام مى‏دهند، ولى خود قواى مزبور و اعمالشان همگى مقهور و مسخر نفس انسانى هستند كه بر آنهامسلط است، و مثل همه فاعل‏هاى جهانى عالم هستى، كه خود و اعمالشان همگى فعل حضرت حقند و مقهور و مسخّر او مى‏باشند.

همان طور كه ملاحظه كرديد فاعل بالجبر و بالعنايه را در برابر فاعل بالقصد ذكر كرديم و مقتضاى اين تقابل و برابرى اين است كه با يكديگر تباين نوعى داشته هر يك نوعى مستقل و جداى از ديگرى هستند. ولى مطلب خيلى روشن و مسلم نيست. ممكن است فاعل بالجبر و بالعنايه جزء فاعل بالقصد حساب شوند.

در مورد جبر (اكراه) هم فاعل با حسابهاى ذهنى خود بالاخره تصميم مى‏گيرد براى فرار از ضرر بزرگتر عملى كه خواست اكراه كننده است انجام دهد و در نتيجه عمل با قصد او انجام مى‏شود.

در مورد فعل عنائى هم قبول نداريم كه هيچ گونه قصد و اراده‏اى در كار نباشد بلكه فاعل وقتى تصور سقوط را مى‏كند و استقامت و لا سقوط را هم در نظر مى‏گيرد مطمئن مى‏شود كه در شرائط او هيچ راهى

(156)

براى مقاومت وجود ندارد آن گاه تسليم سقوط مى‏شود و با قصد و اراده، خود را ساقط مى‏كند. همه آنها كه در اين گونه شرائط ساقط مى‏شوند از نظر دقيق علمى خودشان خود را ساقط مى‏كنند و خودكشى مى‏نمايند، ليكن چون قصدشان با معمول قصدها و اراده‏ها كه در شرائط عادى انجام مى‏شوند تفاوت دارد توجه به اين قصد و اراده نشده و محكوم به حكم خودكشى هم نگرديده‏اند.

فصل هفتم

«علّت غايى»

علت غائى همان كمال آخرين است كه هر فاعلى در فعل خود به آن توجه مى‏كند. حال اگر علم و آگاهى هم در فعل فاعل دخالت داشته باشد مراد و مقصود فاعل هم از فعلش همان غايت است، و اگر فعل را مى‏خواهد به خاطر علت غائى مى‏خواهد و همان مراد و مقصود، غايت و آخرين كمال خواهد بود، يعنى همان طور كه آخرين كمال است، مقصود هم مى‏باشد. شنيده‏ايد كه مى‏گويند: غايت در تصور و ادراك پيش از عمل است و در وجود و تحقق پس از آن. يعنى مقصود اولى اوست و آخرين كمال موجود هم اوست.

و اگر علم هيچ گونه دخالتى در فاعليت فاعل نداشته باشد ديگر، غايت، مقصود ومراد نيست (زيرا علمى نيست تا قصد و مقصودى باشد) ليكن به هر حال فعل فاعل نهايت و آخرى دارد، همان نهايت كار، غايت فعل اوست.

توضيح اينكه هر چيزى با كمال و تمام خود يك نسبت ثابتى دارد

(157)

يعنى دائما اقتضاى كمال خود را دارد، و امكان ندارد كه دائما و يا بيشتر اوقات مانع وصول به كمالش بشوند، زيرا عنايت و حكمت الهى كه در هر ممكن الوجودى اقتضاء و استدعاء كمال آن را قرار داده خواسته است كه به آن كمال مخصوص خود برسد. و به اين حساب هر چيزى نهايت و غايتى دارد كه همان آخرين كمالى است كه مقتضاى طبع اوست. البته عوامل خارجى احيانا مانع وصول او به كمال طبيعى‏اش مى‏شوند ليكن اين حركت احيانى قسرى، شرّ اندكى است كه خير زيادى در برابرش او را تدارك و جبران مى‏كند و اين معنى در جهان طبيعت و عالم ماده است كه تزاحم اسباب مختلف، موجب اين فشار و حركت قسرى شده است.

و به هر حال كمال متوقع از هر چيز، غايت اوست. (كه اگر فاعل آگاه همان را بخواهد غايت اراده با غايت طبيعى تطبيق كرده است و اگر خلاف آن را بخواهد تطبيق نكرده و اگر آگاهى ندارد كه فقط همان غايت طبيعى در كار است. اين مقتضاى طبيعت يك شى‏ء است. غايت تحقق پيدا بكند يا نكند مطلب ديگرى است، گفتيم كه نوعا بايد تحقق پيدا كند).

فصل هشتم

«غايت در موارد گزاف و بازى و باطل و حركتهاى طبيعى و...»

بسيارى گمان مى‏كنند كه عوامل طبيعى در اعمالشان غايت و هدفى ندارند. تصور كرده‏اند كه غايت بايد حتما مورد علم و اراده فاعل باشد. ولى در فصل گذشته فهميديم كه غايت اعم از مورد علم و اراده است و

(158)

عوامل طبيعى هم در اعمالشان غايتى دارند كه همان نهايت حركتشان مى‏باشند.

بسيارى هم گمان مى‏كنند كه بسيارى از افعال اختيارى انسانها نيز بدون غايت هستند مثل بازيهاى كودكان كه در حركتشان غايت و هدفى در نظر ندارند، و يا حتى بازى افراد با انگشتان و يا محاسن خود، و نيز تنفس انسان كه يك حركت ارادى انسان است و مانند حركات بيمارى كه در خواب از پهلوئى به پهلوى ديگر مى‏غلطد و همين طور كسى كه براى هدفى حركت مى‏كند، در آن هنگام كه به علت برخورد با مانعى از حركت و نتيجه آن باز مى‏ماند. و مثالهائى از اين قبيل.

ولى حقيقت اين است كه هيچ يك از اين اعمال بدون غايت نمى‏باشد. توضيح اينكه: افعال ارادى داراى مبدأ و مقدمه «قريب» و «متوسط» و «بعيد» هستند، كه هر يك از آنها غايتى دارند، و چه بسا كه چند مقدمه با هم يك غايت داشته باشند ولى نوعا هر يك غايتى جداگانه دارند. مقدمه و مبدأ قريب فعل همان قوّه فعّاله‏اى است كه در عضلات گسترده شده است. مبدأ متوسط همان اشتياق فاعل است كه مستلزم اراده و تصميم است. مبدأ بعيد هم علم و آگاهى است يعنى تصور فعل به طور خاص كه چه بسا همراه آگاهى از فوائد و خيرات فعل هم مى‏باشد.

علم كه اولين مبدأ است اگر علم فكرى باشد فعل ارادى يك غايت فكرى خواهد داشت، و اگر علم تخيلى و بدون فكر باشد غايتش هم چه بسا تخيل محض مى‏باشد كه شوق به او تعلق گرفته و قوه فعاله شخص، عضلاتش را براى تحصيل آن تحريك نموده است. مثلا طفل، حركتى را در نظر مى‏آورد و تحت تاثير اميال باطنى مشتاق آن مى‏شود

(159)

و انجامش مى‏دهد. در اين گونه موارد، نفس تصور حركت خاص و جزئى (خيالى)، به عنوان مبدأ عمل مى‏باشد و خود حركت خارجى و نهايت آن هم غايت و هدف از حركت مى‏باشد. اصطلاحا اين گونه اعمال را گزاف مى‏نامند.

و گاهى هم مبدأ نخستين فعل، علم تخيلى همراه عادت و اخلاق است مثل بازى با محاسن. اين را اصطلاحا عادت مى‏نامند.

و گاهى علم تخيلى با طبيعت (چون تنفس) و يا با مزاج شخص هر چند منحرف و بيمار (چون حركات شخص مريض) مبدأ نخستين فعل است. اين را اصطلاحا فعل قصد ضرورى مى‏نامند.

در همه اين افعال هر مبدئى غايت خود را دارد، غايت همگى آنها همان غايت طبيعى يعنى نهايت حركت مى‏باشد.

غايت فكرى و مبدأ علمى فكرى با يكديگر ملازمند. مبدأ فكرى در صورتى است كه غايت فكرى در نظر باشد.

در همه مقدمات و مبادى مزبور اگر فعل، پيش از رسيدن به غايت خود به واسطه مانعى قطع شود فعل را باطل مى‏نامند. در اين مورد هم بايد توجه كنيد كه قطع فعل به علت بروز مانع و تحقق نيافتن غايت به جهت مزبور غير از غايت نداشتن عمل است ـ دقت كنيد ـ

فصل نهم

«نفى اتفاق و تصادف»

چه بسا تصور مى‏شود كه برخى غايات اعمال، مقصود و منظور فاعل نبوده به او مربوط نمى‏باشد. گفته‏اند مانند كسى كه چاهى مى‏كند

(160)

كه به آب برسد ولى به گنجى دست مى‏يابد، كه يافتن گنج غايت كندن چاه و مربوط به او نيست. اين قسم عمل را اتفاق و از نوع اتفاق خوب و يا شانس مى‏گويند. و مانند كسى كه به پناه اطاقى مى‏رود كه از حرارت آفتاب محفوظ بماند ولى سقف فرو مى‏ريزد و مرگش فرا مى‏رسد، كه اين قسم را بخت بد مى‏نامند.

برخى از دانشمندان طبيعى اساس وجود عالم را بر همين پايه توجيه كرده‏اند، و گفته‏اند: عالم اجسام و جهان طبيعت از اجزاء بسيار كوچك و ذرات پراكنده در فضائى غير متناهى تشكيل يافته است، ذراتى متحرك كه دائما در حركت هستند. سپس تصادفا تعدادى از آنها به هم برخورد كرده يكديگر را جذب نموده‏اند و بدين ترتيب كرات و اجسام مركب تشكيل شده است، و آنگاه هر جسمى كه صلاحيت و امكانات ماندن داشته باقى مانده و آنچه صلاحيت بقاء نداشته به زودى، يا به تدريج و در دراز مدت، راه فنا پيش گرفته و از ميان رفته است.

ولى حقيقت اين است كه هيچ تصادف و اتفاقى در جهان هستى نيست. براى توضيح مطلب لازم است مقدمه كوتاهى ذكر كنيم: امور وجودى چهار طور تصور مى‏شوند: وجودهاى دائم (كه همواره به همان وضع تحقق مى‏يابند)، وجودهاى اكثرى (كه نوعا به صورت خاصى موجود مى‏شوند ولى گاهى هم خلاف آن انجام مى‏شود)، وجودهاى مساوى كه هيچ طرف آن دوام و يا اكثريتى ندارد (مثل قيام و قعود زيد، گاهى اين و گاهى آن)، وجودهاى نادر و اقل مثل شش انگشت داشتن انسان.

تفاوت «اكثرى الوجود» با «دائمى الوجود» اين است كه «اكثرى

(161)

الوجود»، داراى معارضى است كه احيانا پيدا مى‏شود مثلا عدد انگشتان غالبا پنج تا است ولى گاهى قوه توليد به ماده‏ها و ياخته‏هاى زائدى بر مى‏خورد كه مناسب انگشت است، خوب وقتى ياخته هائى مناسب ياخته انگشت باشد و قوه توليد و تصوير انگشت هم باشد پيدا است كه نتيجه‏اش اين است كه يك انگشت اضافه به وجود مى‏آيد. و بنابراين پنج انگشت بودن مشروط به اين است كه ماده و ياخته زائدى مناسب ساختمان انگشت اضافه در كار نباشد. و البته با احتساب اين شرط مى‏شود يك امر دائمى الوجود نه اكثرى الوجود. يعنى اگر ماده زائد مناسبى نباشد حتما و دائما همان پنج انگشت است و همين طور امر اقلى الوجود هم با احتساب وجود شرط مزبور مى‏شود، دائمى الوجود، يعنى اگر قوه توليد و تصوير انگشت، ياخته‏هاى مناسب انگشت اضافى را در اختيار داشته باشد، حتما بيش از پنج انگشت مى‏سازد.

با توضيحى كه درباره اكثرى الوجود و اقلى الوجود داديم، مسئله مساوى الوجود هم روشن شد يعنى شرط تحقق يك طرف را وقتى به دست آورديم و فهميديم كه كجا آن مى‏شود و با كدام شرط، و كجا و با كدام شرط، اين مى‏شود، خيلى خوب حكم مى‏كنيم كه اگر فلان شرط باشد دائما اين امر انجام مى‏شود و اگر آن شرط ديگر باشد دائما آن امر ديگر انجام مى‏شود. ميان شرائط و نتايج رابطه‏اى است قطعى و دائمى.

و با اين حساب همه امور هستى دائمى الوجود است و بر اساس نظامى ثابت و استوار بنا شده كه نه تخلف دارد و نه اختلاف. قانونى كه به تغيير دارد و نه تخلف.

با دقت در آنچه گفتيم به خوبى روشن مى‏شود كه اگر يك كمالى را

(162)

فرض كنيم كه به طور دائم بر فعل يك فاعلى مرتب شود، عقل به طور فطرى و ضرورى حكم مى‏كند كه يك رابطه وجودى ميان فعل فاعل و كمال مزبور مى‏باشد، رابطه‏اى كه موجب مى‏شود ما حكم به يك نوع اتحاد وجودى ميان آن دو كنيم، به اين طور كه قصد فاعل از فعلش به آن كمال مى‏انجامد. و غايت همين است. يعنى منظور فاعل از فعل همان باشد. فعل و كمال مزبور به هم برسند.

اگر با دوام ارتباطى كه ذكر كرديم بتوانيم در ارتباط غايت فعل به فاعل شك كنيم، بايد در ارتباط خود فعل به فاعل و اينكه وجودهاى حادث محتاج علت فاعلى هستند نيز شك كنيم! زيرا آنجا هم همين تلازم وجودى و ترتيب دائمى است، چيز ديگرى كه در كار نيست. و همين است كه بسيارى ازمعتقدين اتفاق، علت فاعلى را نيز انكار كرده‏اند و با انكار فاعل و غايت، مسئله عليت را منحصر به علت مادى دانسته‏اند كه بعدا خواهيم گفت.

با تفصيلى كه گفتيم روشن شد كه غايات نادر الوجود كه جزء اتفاقيات شمرده شده‏اند غايات دائمى و ذاتى براى علل واقعى خودشان هستند، و به طور مجاز و بالعرض به علتهاى ديگر نسبت داده مى‏شوند. مثلا كسى كه زمينى را كه روى گنجى است حفارى مى‏كند مسلما و به طور دائم به گنج مى‏رسد. رسيدن به گنج غايت ذاتى و دائمى چنين حفارى است. اگر به حفارى براى آب (به قيد آب خواهى) نسبت داده مى‏شود بالعرض است. و همين طور اطاقى كه عوامل انحطاط و انهدامش فراهم و همگى آماده شده‏اند به طور دائم بر سر كسى كه در آن ساكن شده است خراب مى‏شود. اين خرابى غايت ذاتى و دائمى توقف در چنين خانه‏اى است. اگر خرابى مزبور غايت توقف به قصد سايه‏گيرى از آفتاب حساب مى‏شود مجازا و بالعرض است.

(163)

دوباره در آنچه به تفصيل گفتيم دقت كنيد به خوبى روشن مى‏گردد كه اعتقاد به تصادف و اتفاق فقط از جهل به علت و اشتباه در آن است.

فصل دهم

«علت صورى و مادى»

علت صورى همان صورت يعنى مايه فعليت يك نوع مى‏باشد، نوعى كه مركب از صورت مزبور و ماده است. اصلا علت صورى گفتن در مقايسه بانوع است كه مسلما توقفى بر صورت دارد. وگرنه صورت، را در مقايسه با ماده علت صورى نمى‏گويند. صورت علت ماده نيست. بلكه همان طور كه سابقا گفتيم فقط به منزله شريك علت فاعلى است و بنابراين در اين مقياس ـ مقايسه با ماده ـ فقط صورت است، نه علت صورى. البته صورت به معانى ديگرى غير از معناى مزبور ـ مايه فعليت نوع ـ هم مى‏آيد كه از اين بحث خارج است.

علت مادى هم همان ماده در مقايسه با نوعى است كه از آن و صورت تركيب يافته است چون روشن است كه نوع متوقف بر ماده نيز هست. ولى در مقايسه با صورت هرگز علت نيست و فقط ماده‏اى است كه پذيراى صورت و معلول صورت است ـ دوباره بحث سابق را دقت فرماييد ـ.

عده‏اى از علماء طبيعى علت را منحصر در ماده دانسته فقط يك علت معتقدند و آن هم علت مادى. ولى قواعد و اصول گذشته اين عقيده را مردود مى‏سازد. سابقا گفتيم كه ماده ـ چه هيولاى اول و چه دوم ـ، تمام حيثيتش قوه است و قابليت فرود صورت در آن. و لازمه

(164)

اين مطلب فقدان و نداشتن و فقر است، و پيدا است كه اين مقدار براى ايجاد فعليت يك نوع، كافى نمى‏باشد، آن وقت بايد بگوييم كه فعليت يك نوع بدون علتى تحقق پيدا كرده است!

از طرف ديگر هر چيزى تا ضرورت پيدا نكند وجود پيدا نمى‏كند ـ اين را هم قبلا توضيح داده‏ايم ـ و پيدا است كه وجوب كه همان ضرورت و لزوم است، امكان ندارد كه مستند به ماده شود كه حيثيتى جز پذيرش و حالت تساوى ندارد.

و به اين حساب بايد حتما بالاتر از ماده چيزى باشد كه يك شى‏ء را ايجاب كند و ايجاد نمايد. اگر رابطه تلازم كه ميان علت و معلول و يا ميان دو معلول يك علت برقرار است به كلى منتفى شود و در ميان اشياء عالم چنين رابطه‏اى حكم فرما نباشد، ديگر استلزام هيچ چيز نسبت به چيز ديگر را نمى‏توان باور كرد و به هيچ حكم ثابت و مسلمى نمى‏توان استناد نمود و اين معنى خلاف بديهى عقل است.

اين را هم بگوييم كه ماده غير از معناى گذشته معانى ديگرى هم دارد كه احيانا در فلسفه ذكر مى‏شود ليكن به بحث ما مربوط نيست.

فصل يازدهم

«علت جسمانى»

از مجموع علت مادى و صورى ـ مايه پذيرش و مايه فعليت نوع ـ جسم درست مى‏شود. تركيب از ماده و صورت هم در عالم اجسام است. حالا هر جسمى، طبيعى يا غير طبيعى. حالا ببينيم وضع علتهاى جسمانى چگونه است.

(165)

علتهاى جسمانى از نظر تعداد آثار، و زمان عمل، و شدت عمل، محدود و متناهى هستند. فلاسفه گفته‏اند: علت اين مطلب اين است كه انواع جسمانى عالم، حركت جوهرى دارند و بدين جهت در ذات خود متحرك‏اند، و چون حركت قابل تقسيم و انحلال است پس طبايع و قوائى كه در طبيعت است منحل و منقسم به اجزاء و حدودى است كه هر يك معين و محدود بوده نه پيش از آن حدّ هستند و نه پس از آن.

از طرف ديگر علتهاى جسمانى، هر گونه عملى بخواهند انجام دهند بايد همراه وضع خاصى ميان آنها با ماده باشد، زيرا همانطور كه در وجود خود نيازمند ماده هستند در ايجاد نيز محتاج ماده مى‏باشند. احتياج به ماده در ايجاد به اين است كه به وسيله ماده وضع خاصى با معلول خود پيدا مى‏كنند، و پيدا است كه همه جا وضع خاص مناسب پيدا نمى‏شود. آتش و سيگار در وضع خاصى يكديگر را جذب مى‏كنند، آب و پارچه هم همين طور. دورى و نزديكى و اوضاع مخصوص در تاثير علل جسمانى دخالت دارند.

(166)





فرم دریافت نظرات

جهت استفتاء با شماره تلفن 02537740913 یک ساعت به ظهر یا مغرب به افق تهران تماس حاصل فرمایید.

istifta atsign ayat-gerami.ir |  info atsign ayat-gerami.ir | ارتباط با ما