مرحله دهم: قوه وفعل
وجود عينى يك شىء كه آثار مطلوبه را دارد، را فعل مىگويند و امكان وجود مزبور پيش از تحقق آن را قوه مى نامند. مىگويند وجود فلان چيز هنوز بالقوه است يعنى امكان دارد، ولى تحقق نيافته است. آب كه ممكن است به هوا تبديل شود تا آب است، آب بالفعل است و هواء بالقوه. و همين كه هوا (بخار) شد هواء بالفعل مىشود و قوه هوا شدن ديگر از بين مىرود چون فعليت پيدا كرده است. و بنابراين وجود دو قسم است بالفعل و بالقوه.فصل اولهر حادث زمانى مسبوق به قوه وجود است، زيرا پيش از تحققش حتما بايد ممكن الوجود باشد، يعنى بتواند اتصاف به وجود را بپذيرد، همان طور كه مىتواند موجود نشود، زيرا اگر امكان وجودى نداشته، ممتنع باشد، تحققش محال مىباشد، چنانكه اگر واجب باشد تخلف از وجود پيدا نمىكند. پس بايد امكان وجود داشته باشد هر چند ممكن است تحقق پيدا نكند. اين امكان وجودى هم غير از قدرت فاعل بر آن است زيرا امكان وجود شىء وصف نفسانى آن بوده در قياس به چيز ديگرى چون فاعل نمىباشد.و همين طور اين امكان، يك امر خارجى است، نه يك معناى اعتبارى. زيرا ملاحظه مىكنيم كه اتصاف به شدت و ضعف و قرب و بعد، پيدا مىكند. نطفه كه امكان انسان شدن دارد، قربش به انسان شدن از غذا بيشتر است و امكان انسان شدنش شديدتر است. غذا بايد اول نطفه شود تا بعدا انسان شود.حالا كه اين امكان يك موجود خارجى است مسلم است كه جوهر قائم بالذات نيست بلكه عرضى است قائم به چيز ديگر. اين معنى را قوه و موضوعش را ماده مىناميم. و بنابراين هر حادث زمانى يك مادهاى پيش از خودش دارد كه حامل قوه وجود آن مىباشد.قطعى است كه ماده نبايد از فعليتى كه امكانش را به دوش مىكشد(199)
امتناع و تابّى داشته باشد، و بدين حساب ماده در ذات خود، قوه فعليت مزبور است، زيرا اگر ذاتا خودش يك فعليت باشد از پذيرش فعليتى ديگر امتناع مىورزد. بلكه ماده جوهرى است كه فعليت وجودش فقط همين قوه اشياء ديگر بودن است، و به همين جهت وقتى يك فعليتش تحقق پيدا كرد فعليت سابقش از بين مىرود و فعليت جديد به جايش مىنشيند مثلا آب وقتى بخار مىشود صورت آبى كه مقوم ماده آن است (همان ماده كه قوه بخار را به دوش مىكشد) از بين مىرود و صورت بخارى به جايش مىنشيند و مقوم ماده مىگردد.توجه كنيد كه ماده فعليت جديد و فعليت سابق هم يكى است وگرنه بايد با حدوث فعليت جديد مادهاى هم پيدا شود و در نتيجه مستلزم امكان ديگر و ماده ديگرى هم خواهد بود ـ هر حادثى قبلا امكانش در ضمن ماده ديگرى پيش از خودش بايد باشد چنانكه سابقا هم بيان كرديم ـ و اين مطلب مستلزم مواد و امكانهاى غير متناهى براى يك حادث خواهد بود و اين مسلما محال است. نظير اين اشكال در فرض حدوث زمانى براى ماده هم مىباشد يعنى اگر ماده حدوث زمانى داشته باشد بايد پيش از آن ماده ديگرى و امكان ديگرى باشد، و پيش از آن هم ماده و امكان ديگرى، و همين طور تا بى نهايت. يعنى فرض حدوث زمانى ماده، مستلزم فرض مادهها و امكانهاى غير متناهى براى ماده خواهد بود.از آنچه گفتيم اين مطالب به دست مىآيد: 1ـ هر حادث زمانى مادهاى دارد كه قوه وجودش را به دوش مىكشد.2ـ ماده حادثات زمانى، يكى است كه در همه آنها جريان دارد.3ـ نسبت ماده به قوه فعليتى كه به دوش مىكشد مثل نسبت جسم طبيعى با جسم تعليمى است. يعنى قوه يك شىء خاص، قوه ماده مبهم (200)
را معين مىكند. همان طور كه جسم تعليمى امتدادهاى سه گانه مبهم جسم طبيعى را معين مىسازد.4 ـ وجود حادثات زمانى، بدون تغيير نخواهد بود. اگر جوهر هستند تغيير در صورت نوعىشان و اگر عرض هستند تغيير در حالاتشان.5 ـ قوه دائما با يك فعليتى تحقق و تقوم دارد، و ماده هم دائما به يك صورتى متقوم است، و وقتى صورتى پس از صورت ديگر حادث مىشود صورت جديد به جاى صورت قديم مىنشيند و ماده را قوام مىدهد.6 ـ از آنچه گفتيم معلوم مىشود كه قوه نسبت به يك فعليت خاص، تقدم زمانى دارد، ولى فعليت مطلق، مقدم بر قوه است به هر گونه تقدم: علّى، طبعى، زمانى و....فعليت است كه هر گونه قوه را در ضمن چيزى قرار مىدهد و زمانا و بالطبع و به طور علىّ بر آن تقدم دارد. هر چند كه فعليت خاص (مثل فعليت صورت بخار مثلا) پس از قوه و امكان آن مىباشد.فصل دوم«تغييرها»فهميديم كه از جمله لوازم خروج يك شىء از قوه به فعل پيدا شدن تغيير در اوست، يا در ذاتش و يا در احوالش. بايد توجه داشت كه تغيير يا دفعى به وجود مىآيد و يا تدريجى، تغيير تدريجى همان حركت است. حركت، يعنى يك نحو وجود تدريجى يك چيز. و بدين جهت كه حركت، طور وجود يك شىء است، مىتواند در فلسفه اولى و عام مورد بحث قرار گيرد.(201)
فصل سوم«حد حركت»در فصل پيش متوجه شديم كه حركت، خروج تدريجى يك شىء.از قوه به فعل است. مىتوانيد بگوييد: تغير تدريجى يك شىء. تدريج هم كه يك معناى بديهى بوده با كمك حسّ ظاهر به خوبى و به طور بداهت روشن مىباشد.ارسطو حركت را اين طور تعريف كرده است: نخستين كمال براى يك شىء بالقوه از جهت قوه بودنش. توضيح اين تعريف اين است كه حصول چيزى كه بالامكان براى يك شىء است كمال اوست و چيزى كه با حركت مىخواهد به يكى از احوال برسد، مانند جسم، كه مىخواهد فى المثل به مكانى برسد و در آن جايگزين گردد و بدين جهت به راه مىافتد، روشن است كه حركت و جاى گرفتن در آن مكان، هر يك كمال جسم خواهند بود ليكن حركت و راه رفتن اولين كمال است چون مقدم بر كمال دوم يعنى جاى گرفتن است. وقتى شروع در حركت و سلوك مىكند كمالى برايش محقق شده است ليكن نه به طور مطلق يعنى به هر حال، كمال نيست، بلكه از اين نظر كه قوه كمال دوم است كمال محسوب مىشود، چون سلوك مقدمه جاى گرفتن در آن مكان است و بدين جهت كمال محسوب مىشود، بنابراين روشن است كه حركت، كمال نخستين يك شىء است كه آن شىء نسبت به هر دو كمال (حركت و جاى گرفتن) بالقوه بوده است ليكن اين كمال بودن نخستين، هم به اعتبار قوه كمال دوم است.(202)
از آنچه گفتيم روشن شد كه حركت به شش چيز نياز دارد: 1ـ مبدا حركت 2ـ نهايت حركت 3ـ موضوع حركت يعنى متحرك 4ـ فاعل حركت يعنى محرّك 5 ـ مسافت حركت 6 ـ زمانى كه حركت به طورى با آن تطبيق مىشود. بعدا توضيح اين مطالب خواهد آمد.فصل چهارم«حركت توسطى و حركت قطعى»حركت را به دو گونه مىتوان اعتبار نمود: 1ـ حالت بودن جسم(1) ميان مبدا و نهايت، بدون انتساب به حدود مسافت به طورى كه هر حدى از حدود مسافت، كه در وسط فرض شود نه قبلا و نه بعدا در جسم و حالت وسط بودنش دخالتى ندارد و جسم هم در آن حدّ خاص نبوده و نيست. اين يك حالت بسيطى است كه ثابت بوده و هيچ گونه انقسامى ندارد، اين را حركت توسطيه مىنامند.2ـ همان حالت بودن ميان مبدا و نهايت ولى با احتساب نسبت به حدود مسافت، حدى كه قبلا بوده و ترك كرده و حدى كه هنوز نرسيده و مىخواهد بعدا برسد. يعنى حدى كه قوه بوده و اكنون به فعليت رسيده و حدى كه به همان قوه خود باقى است و به فعليت نرسيده است. پيدا است كه لازمه چنين حالتى تقسيم به اجزاء و نيز گذشت و عبور تدريجى مىباشد چنانكه خروج تدريجى از قوه به فعل مىباشد.
1 .ـ جسم را به عنوان مثال مىگوييم. تعبير استاد در كتاب نهايه دقيقتر است: «حالت بودن يك شىء متحرك...»(203)
اين را حركت قطعى مىگويند.هر دو معنى در خارج وجود دارد زيرا با همه خصوصياتى كه برايشان گفتيم انطباق بر خارج دارند.البته ذهن ما اعتبار سومى هم دارد به اين صورت كه حدود حركت را يكايك گرفته در ذهن به طور متصل واحد مجتمع و قابل انقسام به اجزاء در مىآورد. ليكن چنين اعتبارى در خارج تحقق ندارد زيرا مىدانيم كه اجزاء حركت هر چند اتصال دارند ليكن اجتماع خارجى ندارند وگرنه تغير نبوده ثبات خواهد بود.از اينجا روشن شد كه حركت قطعى ـ معمولا حركت به طور مطلق هم به همان قطعى گفته مىشود ـ يك نحو وجود سيال و منقسم به اجزاء است كه قوه و فعل در آن ممزوج هستند يعنى هر جزء از اجزاء حركت، فعليت اجزاء سابق و قوه اجزاء، لاحق مىباشد و در دو طرف اين اجزاء قوه مطلق و فعل مطلق قرار دارد. و آغاز حركت كه هنوز هيچ عملى تحقق نيافته قوه مطلق است و نهايت حركت كه هدف، تحقق يافته است فعليت مطلق است.فصل پنجم«مبدا و نهايت حركت»قبلا دانستيم كه حركت بالذات منقسم مىشود. توجه داشته باشيم كه اين انقسام مرز و حدى ندارد. همان طور كه در كم متصل قار مثل خط و سطح و جسم تعليمى، تقسيم غير محدود بود. كم متصل به طورى كه سابقا فهميديم قابل تقسيم است، خط و سطح را مىتوان به(204)
اجزائى تقسيم نمود و اين تقسيم هم غير محدود است، يعنى به هر كجا كه برسيم بالاخره آن جزء هم قابل تقسيم خواهد بود. اگر بنا باشد به جائى برسيم كه ديگر قابل انقسام نباشد جزء لا يتجزى لازم مىآيد كه قبلا فهميديم امكان ندارد.ديگر اينكه انقسام حركت يك انقسام بالقوه است نه بالفعل. زيرا اگر انقسام بالفعل بود ديگر حركت نبود، زيرا اجزاء بالفعل دفعى الوجود مىشدند و ديگر حركت حساب نمىشد كه تدريجى الوجود مىباشد.از اينجا روشن مىشود كه به معناى دقيق كلمه، حركت ابتدا و انتهائى ندارد يعنى جزء نخستينى كه ديگر از نظر حركت قابل تقسيم نباشد و جزء آخرينى كه ديگر از نظر حركت قابل تقسيم نباشد نداريم. زيرا اگر چنين شد ديگر جزء حركت حساب نمىشود. چون دفعى مىشود نه تدريجى. با اينكه حركت يك وجود تدريجى است.و اينكه قبلا گفتيم كه حركت از دو طرف به فعليت محض و قوه محض مىرسد توضيحى بود براى حركت به چيزى كه خود، حركت نيست. يعنى پيش از شروع حركت و پس از پايان حركت.فصل ششم«موضوع حركت»دانستيم كه حركت، خروج تدريجى يك شىء از قوه به فعل است، و فهميديم كه قوه مزبور حتما در ضمن يك وجود جوهرى است، و به آن قيام دارد، و نيز امر بالقوه مزبور كمال بالقوه ماده است، و با آن اتحاد دارد. و وقتى قوه به فعل رسيد فعل مزبور متحد با ماده مىشود، همان(205)
طور كه قوه چنين اتحادى داشت. مثلا ماده آب بخار بالقوه است. و ماده يك جسم ترش كه بعداً شيرين مىشود، بالقوه است. وقتى آب بخار مىشود و ترش شيرين مىگردد در حقيقت همان مادهاى كه در ضمن آب است لباس بخار بر تن مىكند و بر آن جريان دارد.موضوع حركت حتما چيز ثابتى است كه حركت بر آن جريان دارد، و اگر موضوع حركت هم مانند خود حركت متغير بود امر بالقوه چيزى غير از امر بالفعل مىشد، و در حقيقت خروج تدريجى يك شىء از قوه به فعل تحقق نمىيافت و حركت باطل مىگرديد.موضوع حركت حتما از هر نظر بالفعل نخواهد بود زيرا اگر هيچ جهت بالقوه در كار نباشد ديگر حركتى در كار نخواهد بود. عقل مجرد بدين جهت موضوع حركت قرار نمىگيرد.موضوع حركت از هر نظر هم بالقوه نمىشود زيرا قوه مطلق وجود ندارد تا حركت بر آن عارض شود. و بنابراين موضوع حركت چيزى است كه از جهتى بالفعل و از جهتى بالقوه مىباشد مثل ماده نخستين كه قوه صور و اشياء را دارد و فعليت همين قوه را واجد مىباشد و مانند جسم كه ماده ثانوى است و قوه صور نوعى و عوارض گوناگون را دارد و فعليت جسم بودن و برخى صور نوعى موجود در آن جسم را دارا مىباشد.فصل هفتم«فاعل حركت»محرك حتما بايد چيزى غير از شىء متحرك باشد زيرا اگر متحرك خودش ايجاد حركت در خود نمايد لازمهاش اين است كه يك شىء از جهت واحد هم فاعل باشد و هم قابل. و اين محال است زيرا حيثيت(206)
فعل حيثيت وجدان است و حيثيت قبول جهت فقدان است، و پيدا است كه نمىتواند يك شىء از يك جهت هم واجد باشد و هم فاقد. از طرف ديگر متحرك نسبت به فعليتى كه با حركت پيدا مىكند بالقوه است و فاقد آن است و امر بالقوه مفيد فعليت نخواهد بود.لازم است كه فاعل قريب حركت، چيزى متغير الذات بوده تجدد در ذاتش باشد زيرا اگر چيزى ثابت الذات و بدون تغيير، سيلان باشد معلولش هم بايد ثابت بوده تغير در آن نباشد و آن وقت هيچ جزء حركت، تغيير به جزء ديگر نخواهد يافت چون علتش ثابت است. و در نتيجه حركتى در كار نخواهد بود.فصل هشتم«ارتباط متغير با ثابت»بنا به آنچه در فصل پيش گفتيم اشكالى پيش مىآيد: اگر علت متغير بايد متغير باشد بايد علت علت هم متغير باشد و همين طور تا هر جا پيش برود همين حال را دارد و در نتيجه بايد خداوند هم متغير باشد مگر اينكه تسلسل را بپذيريم يا قائل به دور شده بگوييم: علت علت دهم همان علتهاى نهم و هشتم... مىباشد.از اين اشكال، اين طور پاسخ گفتهاند كه: ممكن است تغير و تجدد به جوهرى بالذات منتهى شود كه تجدد عين ذاتش باشد يعنى علت ثابت ذات معلول را ايجاد مىكند نه تجددش را. تجدد خود عين ذات آن خواهد بود.(207)
فصل نهم«مسافت حركت»مسافت حركت همان وجود متصل سيالى است كه بر موضوع متحركت وارد مىشود، و البته تحت يكى از مقولات هم وارد شده، مقوله خاصى از آن انتزاع مىشود. ليكن انتزاع مقوله به عنوان يك متصل متغير واحدى نمىباشد، زيرا با فرض تغير و تدريج در چنين وجودى، لازمه انتزاع يك مقوله از مجموع متصل آن اين است كه تشكيك در ماهيت (مقوله مفروض) واقع شود، و همان طور كه مىدانيم تشكيك در ماهيت محال است. بلكه انتزاع مزبور از اين جهت است كه مقوله مزبور به اقسام آنى تقسيم مىشود كه از آنات و لحظات حركت مفروض گرفته شده و هر قسم مزبور نوعى از انواع مقوله خواهد بود كه با اقسام ديگر مباين مىباشد. مثلا نموّ جسم را ببينيد، نموّ يك حركت كمى است كه در هر لحظه از لحظات حركت خارجى آن، نوعى از انواع كم متصل تحقق مىآيد كه مباين با نوع لحظه سابق و نوع لحظه، لاحق خواهد بود.و بنابراين معناى حركت يك شىء در يك مقوله اين است كه موضوع متحرك در هر لحظه، نوعى از انواع مقولهاى را دارا بشود كه مباين با نوع لحظه ديگر باشد. و به اين حساب حركت در كم يا كيف يا هر مقوله ديگر، هر چند حركت خارجى، يك واحد متصل قابل انقسام به اجزاء است، ليكن ماهيت واحدى ندارد كه در نتيجه همان درجات خارجى حركت به ماهيت مزبور هم سرايت كرده آن را داراى درجات(208)
و متدرج كرده مراتب تشكيكى در آن به وجود آورد، بلكه هر لحظه اى خود يك نوع مستقل از آن مقوله است كه به نوعى بر خلاف سائر انواع منتزع از لحظات ديگر مىباشد.فصل دهم«مقوله هايى كه حركت مىپذيرند»مشهور ميان قدماء فلاسفه اين است كه فقط چهار مقوله هستند كه حركت مىپذيرند:اين، كيف، كم، وضع.حركت در «اين» كه براى همگان روشن است. همه حركات مكانى اجسام اين چنين حركتى هستند. ليكن در اين كه «اين» يك مقوله مستقلى در برابر سائر مقولات باشد ترديدى وجود دارد هر چند مشهور گفتهاند.«اين» يك نوع وضع است زيرا هيئت حاصل از احاطه مكان به جسم در حقيقت يك نوع نسبت جسم با شىء خارج است و بنابراين در تعريف وضع مندرج است و حركت «اينى» در حركت وضعى داخل مىشود.و اما حركت در كيف و به خصوص در كيفيات غير فعلى، مثل كيفيات مخصوص به كم مانند راستى و كجى و... به خوبى روشن است و حرفى در آن نيست. جسمى كه در كم خود حركت مىكند در نتيجه در كيفيات قائم به كم آن نيز حركت واقع مىشود. شاخه كج يا راستى كه بزرگ مىشود همان طور كه مقدارش زياد مىشود راستى و كجى آن هم حركت پيدا مىكند.(209)
حركت در كم هم اين است كه جسم در كم خود تدريجا و به نسبت منظمى يك تغيير متصلى پيدا كند مثل نمو كه زياد شدن يك جسم در حجم به طور متصل و منظم و تدريجى مىباشد.برخى اعتراض كردهاند كه نمو در حقيقت، انضمام اجزائى از خارج به اجزاء جسم مىباشد. كم بزرگ كمى است كه بر مجموع اجزاء اصلى و انضمامى يك جسم، عارض مىشود، و كم كوچك سابق (پيش از كم بزرگ) كمى است كه فقط بر اجزاء جسم اصلى عارض شود، و اين دو كم مباين بوده اتصال ندارند زيرا موضوعشان مختلف است. و بنابراين حركت در كم، واقع نشده بلكه در حقيقت يك كم زائل شده و كم ديگر عارض شده است. شاخهاى كه نيم متر بوده و اينك يك متر شده است همان طور كه كم آن دو (نيم متر و يك متر) متعدد است موضوعشان هم مختلف است موضوع اولى اجزاء قبلى درخت است و موضوع دومى مجموع اجزاء قبلى و اضافى كنونى.پاسخ اعتراض مزبور را اين طور دادهاند كه: ما شكى در انضمام اضافات نداريم ليكن طبيعت، اجزاء انضمامى را پس از انضمام و اتصال به صورت همان اجزاء اصلى در آورده يكى مىشوند و دائما با زياد شدن اجزاء جسم و تغيير آنها به صورت اجزاء اصلى كم جسم هم كه عارض اجزاء اصلى شده است به طور تدريجى و متصل اضافه مىشود و همين اضافه شدن كم، حركت آن مىباشد.حركت در وضع هم روشن است مثل حركت يك جسم كروى بر محورش كه در نتيجه، نسبت نقاط فرضى آن به خارج تغيير پيدا مىكند. تغيير تدريجى در وضع همين است.(210)
مشهور فلاسفه گفتهاند در سائر مقولات يعنى فعل و انفعال و متى و اضافه و جده و جوهر (كه شرحشان سابقا گذشت)، حركت جريان ندارد. فعل و انفعال بدين جهت كه تدريج در مفهوم و معناى آن دو اعتبار شده است و در نتيجه هيچ فرد لحظهاى و آنى ندارد با اين كه جريان حركت در يك مقوله مستلزم اين است كه افراد آن قابل انقسام به افراد و اجزاء آنى الوجود باشد. به همين جهت حركت در مقوله «متى» هم جريان ندارد.متى هيئتى است كه از نسبت يك شىء به زمان به دست مىآيد و بنابراين بالذات تدريجى بوده با جريان حركت در آن منافات دارد، زيرا جريان حركت مستلزم انقسام به افراد و اجزاء آنى الوجود مىباشد، ولى زمان و بالنتيجه هيئت و شىء منسوب به آن، ذاتى التدريج هستند.اضافه هم حركت ندارد زيرا اضافه امرى انتزاعى است و تابع دو طرفش مىباشد و بنابراين نمىتواند بالاستقلال چيزى چون حركت يا غير آن را براى خود بگيرد. جده هم همين طور است، نسبت شخص و لباس، تابع شخص و لباس است، و تغيير و حركت آن هم تابع آن دو موضوع مىباشد، كفش يا پا تغيير مىكند و نسبت آنها هم به تبع آنها. مىخواهيم بگوييم جده هم چون اضافه، استقلال ندارد تا چيزى را بنفسه بپذيرد.جوهر هم حركت ندارد زيرا وقوع حركت در جوهر مستلزم اين است كه حركت بدون يك موضوع ثابتى تحقق يابد با اين كه حركت بدون يك موضوع ثابت و باقى مادام الحركه امكان ندارد. وقتى جوهر و ذات متغير باشد ديگر چه موضوع ثابتى داريم؟(211)
فصل يازدهم«دنباله بحث پيش»صدر المتالهين شيرازى قده معتقد به جريان حركت در جوهر شده(1) و دليلهائى آورده كه روشنترين آنها اين است: جريان حركت در چهار مقوله عرضى مستلزم جريان حركت در جوهر است، زيرا اعراض تابع جواهرند و مانند استناد فعل به فاعل مستند به جواهر مىباشند. افعال جسمانى به طبايع و صور نوعيه خود كه عوامل قريب افعالند مستند مىباشند و قبلا گفتيم كه سبب قريب متحرك حتما متحرك است، علت مانند معلول است و وقتى معلول متغير است علت هم همين طور. و به اين حساب طبايع و صورتهاى نوعى اجسامى كه در كم يا كيف و يا اين و وضع خود متحركند نيز متغير و سيال هستند و اگر اين طور نباشند علت آنها حساب نمىشوند و بايد به دنبال علت حركتهاى مزبور بگرديم.به اين استدلال صدر المتالهين قده اعتراض شده كه: بالاخره صدور طبيعت متغير مزبور را چگونه توجيه مىكنيد؟ طبيعت و جوهر متحرك مزبور از كدام علت صادر شدهاند؟ مبدأ آنها مجرد و ثابت است و در عين حال متحرك است، همين را درباره ارتباط اعراض متغير به جواهر ثابت بگوييد. هر طور آنها توجيه مىكنيد اينجا هم بكنيد.از اين اعتراض اين طور پاسخ گفتهاند كه: حركت در جوهر و ذات
1 .ـ از برخى عبارات استفاده مىشود كه پيش از او نيز برخى فلاسفه اين عقيده را داشتهاند به اسفار ج 3، ص 118، رجوع شود.(212)
طبايع و صور نوعيه است، و بنابراين تغير و تجدد، ذاتى آنهاست و مىدانيم كه ذاتى تعليل نمىشود و علتى ندارد (الذاتى لا يعلل)، علت اصل ذات، بنفسه علت ذاتى هم حساب مىشود. و بنابراين علت ثابت مجرد، طبيعت را كه ذاتا متجدد و متغير است خلق مىكند نه تجدد و تغيرش را. تغير در ذات خود طبيعت وجود دارد. خالق، متجدد را ايجاد كرده نه اينكه متجدد را متجدد كرده است ـ دقت فرماييد ـمجددا اعتراض كردهاند كه: خوب، همين حرف را در مورد اعراض بگوييد يعنى تجدد در ذات عرض است، طبيعت كه علت قريب عرض است عرض را كه بالذات متجدد است ايجاد كرده و نه اينكه عرض را متجدد كرده و تجددش را ايجاد نموده است.به اين اعتراض هم اين طور پاسخ دادهاند كه: اعراض در وجودشان استقلال نداشته و استناد به جواهر دارند، اصل وجود و نوع وجودشان تابع جوهر مىباشد و بنابراين بايد ذاتيت تجدد را در جوهر حساب كنيم نه در اعراض.اينها همه مربوط به ايراد اول.ايراد و اعتراض ديگرى هم به صدر المتالهين قده شده كه: مىتوان ارتباط اعراض متجدد را به علت ثابت (چه طبيعت و چه غير آن) اين طور توجيه نمود: تغير و تجدد اعراض، مربوط به عوامل خارجى است، مثلا در حركات طبيعى، تجدد و تغير مراتب قرب و بعد نسبت به هدف مطلوب از حركات طبيعى، و در حركات غير طبيعى، تجدد احوال ديگرى در حركات قسرى كه بر خلاف طبيعت است، و در حركات نفسانى، تغير و تجدد ارادههاى جزئى معلول نفس در حركات نفسانى كه معلول نفس هستند. و در همه اينها عوامل ديگرى موجب(213)
اين تغييرات در اراده و حركت قسرى و حركتهاى طبيعى هستند، نه نفس و طبيعت و صورت نوعى. اينها علت اصل وجود عرض هستند ولى تغير عرض مربوط به عوامل خارجى مىباشد. و بنابراين لازم نيست كه طبيعت را متغير فرض نمود تا علت قريب مانند معلول شود و هر دو متجدد بشوند و بنابراين توجيه، ديگر نمىتوان با استدلال مزبور، حركت جوهرى را اثبات نمود.از اين اعتراض و توجيه هم اين طور جواب دادهاند كه: مىپرسيم علت تغير اين احوال و ارادههاى متغير چيست؟ بالاخره قسر به طبيعت بر مىگردد، در حركات نفسانى هم همين طور، زيرا پس از اين خواهيم گفت كه فاعل مباشر و سبب قريب حركتهاى نفسانى نيز طبيعت مىباشد، و بنابراين بايد طبيعت متجدد باشد.براى حركت جوهر اين طور هم مىتوان استدلال نمود كه وجود عرض از مراتب وجود جوهر است، چون وجود فى نفسه عرض عينا همان وجود لغيره آن است يعنى در ذاتش وجود نعتى براى جوهر نهفته است، و بدين حساب تغير عرض، تغير جوهر هم مىباشد. نمىخواهيم بگوييم تغير عرض معلول تغير جوهر است، بلكه مىخواهيم بگوييم: تغير عرض بنفسه خود تغير جوهر است.از آنچه گفتيم به دست مىآيد كه:1ـ صورتهاى طبيعى كه يكى پس از ديگرى بر ماده وارد مىشوند در حقيقت يك صورت جوهر متحرك واحدى هستند كه بر ماده وارد مىشوند و از هر حدى از حدود صورت واحد مزبور، مفهومى مغاير با مفهوم حد ديگر انتزاع مىشود. اين مورد صورتها، كه در حقيقت يك صورت هستند. حركت جوهرى تكاملى ديگرى هم داريم و آن(214)
حركت ماده اولى است كه به حد طبيعت و سپس نبات و آن گاه حيوان و انسان مىرسد.2 ـ جوهرى كه در ذات و جوهرش حركت مىكند در همه عوارضش نيز حركت انجام مىشود زيرا همان طور كه گفتيم اعراض تابع جواهر هستند. لازمه اين مطلب اين است كه حركت جوهر در مقولات چهارگانه يا سه گانه (اگر «اين» را به وضع برگردانيم) از نوع حركت در حركت باشد. زيرا حركتى هستند كه بر حركت جوهر وارد مىشوند. و بنابراين خوب است كه آنها را حركات ثانوى بناميم و آنچه را كه همه اعراض به تبع حركت جوهر دارند حركات اولى بناميم.3 ـ جهان جسمانى ماده واحدى داشته و با همان ماده واحد حقيقت واحدى است كه سيلان و حركت داشته و با همه جواهر و اعراضش همچون يك قافله به سوى هدف خود كه طبق قاعده نهايت حركت، ثابت و فعليت محض مىباشد، حركت مىكند.فصل دوازدهم«موضوع و فاعل حركت جوهرى»گفتهاند كه موضوع حركت جوهرى عالم، همان ماده عالم است، كه با حركت خود صور مختلف را مىپذيرد و اگر بگوييد: ماده بدون صورت كه تحقق ندارد! مىگويند: ماده همراه با يكى از صور متعاقب كه بنا به آن چه گفتيم متحد و متصل متحرك هستند، موضوع مىباشد، ماده با يك صورت مبهم يعنى صورت غير معين، هر كدام كه باشد.و بنابراين وحدت و تشخص ماده با همين صورت مبهم و غير(215)
معين محفوظ مىماند. صورت مزبور هم هر چند مبهم است و تعين ندارد ليكن وحدت آن به خاطر وحدت فاعليش كه جوهر مجرد و مفارق از ماده است محفوظ است. صورت مبهم مزبور به همين جهت كه عامل وحدت و شخصيت ماده است به منزله شريك علت براى ماده حساب مىشود و ماده كه با صورت مزبور تحصل پيدا كرده موضوع حركت جوهرى است براى تحقق صورتهاى معين يكى پس از ديگرى.معتقدين كون و فساد هم كه حركت جوهرى را قبول نداشته جهان را متحرك واحدى نمىدانند و سراسر عالم را باطل شدن چيزى و پيدا شدن چيز ديگرى معتقدند، نيز همين طور مىگويند، فاعل ماده همان صورت مبهم است كه وحدتش به وسيله جوهر مجرد مفارق از ماده محفوظ است و ماده به وسيله صورت مزبور تحصل داشته عمل مىكند و بدين حساب صورت مبهم مزبور شريك علت براى ماده شده تحصل و وحدت آن را حفظ مىكند.اينها مطالبى است كه در اين باره گفته شده است ولى تحقيق اين است كه ابتدا درنگ نموده از خود بپرسيم موضوع ثابت براى چه مىخواهيم؟اگر احتياج حركت به موضوع ثابت، براى اين است كه وحدت حركت به وسيله موضوع مزبور حفظ شده و با عروض انقسام و با عدم اجتماع وجودى اجزاء حركت وحدتش بر هم نخورد، اين احتياج را قبول نداريم زيرا اتصال حركت، بنفسه براى وحدت مزبور كافى است، انقسام هم كه خارجى نبوده وهمى است، و توهم انقسام نمىتواند وحدت مسلم خارجى را از بين ببرد. و اگر احتياج حركت به موضوع ثابت براى اين است كه حركت، يك وجود توصيفى و نعتى است، و هر وجود اين(216)
چنينى نيازمند وجودى است كه لنفسه موجود باشد تا وجود نعتى (مثل حركت) آن را توصيف كند، همان طور كه اعراض و صورتهاى جوهر حالّ در ماده موضوع مىخواهند، آنها بدين جهت موضوع مىخواهند كه وجود نعتى هستند و بدون وجود اصلى معنى ندارند....اگر منظور اين است كه مىتوان طور ديگرى تحليل كرده بگوييم: موضوع حركات عرضى، شىء جوهرى متحرك است، و موضوع حركت جوهرى خود حركت مزبور است، زيرا موضوع حركت، بايد ذاتى باشد كه حركت به آن قيام پيدا كند و براى آن موجود شود، و حركت جوهرى از آنجا كه ذات جوهرى سيال و متحركى است قائم به ذات بوده براى خود موجود است و وجود لنفسه دارد، و بنابراين هم حركت است و هم متحرك. هم موضوع حركت است و هم خود حركت ـ دقت كنيد ـ.اينكه معمولا ماده را كه مورد صورتهاى جوهرى متصل است موضوع مىشماريم به خاطر اتحاد ماده مزبور با حركت جوهرى است، وگرنه ماده فى نفسه هيچ گونه فعليتى ندارد، و چيزى نيست كه موضوع چيز ديگرى قرار بگيرد.فصل سيزدهم«زمان»همگى به خوبى درك مىكنيم كه موجودات حادث متحرك به قطعاتى تقسيم مىشوند كه از نظر فعليت وجودى هيچ قطعهاى از آن با قطعه ديگر جمع نمىشوند زيرا فعليت وجودى قطعه فرضى در(217)
مرحله دوم، متوقف بر زوال وجود فعلى قطعه اول مىباشد.قطعه اول نيز به دو قسمت تقسيم مىشود كه از نظر فعليت وجودى با يكديگر جمع نمىشوند، و همين طور هر قدر اجزاء آنها را تقسيم كنيم خواهيم ديد كه قسمتهاى مزبور ترتيب دارند و در فعليت وجودى با هم جمع نمىشوند.اين معنى گواه است كه يك مقدار و امتداد كمى خاصى حاكم بر حركت است، و حركت با آن امتداد كمى اندازهگيرى مىشود و انقسام مىپذيرد. بديهى است كه امتداد و مقدار مزبور، خود حركت نيست، زيرا مقدار مزبور مشخص و متعين است ولى حركت بنفسه امتداد مبهمى است نظير امتداد و مقدار مبهم جسم طبيعى كه به وسيله تعين و تشخص جسم تعليمى تعين مىيابد.مقدار و امتدادى كه تعيين كننده مقدار حركت است كمى است متصل كه عارض بر حركت است، نظير جسم تعليمى كه تعيين كننده مقدار جسم طبيعى است، با اين تفاوت كه مقدار و امتداد جسم تعليمى مجتمع الاجزاء است ولى مقدار تعيين كننده حركت قرار نداشته و اجزائش با هم جمع نمىشوند.امتداد مزبور همان زمان است كه بر حركت عارض مىشود و آن را تعيين مىكند. هر جزء از اجزاء نسبت به جزء بعدى مقدمه و متوقف عليه است و نسبت به جزء قبلى، متاخر و متوقف است، آخرين جزء زمان در تقسيم فرضى «لحظه و آن» است.از آنچه گفتيم معلوم مىشود كه: 1ـ هر حركتى زمانى مخصوص خود دارد كه مقدار حركت مزبور است. (حتى در زمان حركت اعضاء يك بدن با هم فرق دارند) ولى عموم مردم بنابراين گذاشتهاند كه همه(218)
حركات و نسبت ميان حركات را با يك زمان عمومى كه مقدار حركت شبانه روزى است تطبيق كنند. چون اين حركت را همگان از قديم مىشناختهاند. حركت مزبور را به قرنها و سالها و ماهها و هفتهها و روزها و ساعتها و دقيقها و ثانيهها و... تقسيم كردهاند و حركات خود را با اين تقسيمات اندازه مىگيرند. نزد آنها كه حركت جوهرى را قبول دارند زمانى كه دخالتى در امور حادث زمانى دارد فقط همان زمان حركت جوهرى است.2ـ تقدم و تاخر ميان اجزاء زمان، ذاتى است، به اين معنى كه سيال بودن و بى قرارى زمان مقتضى اين است كه اگر تقسيم شود به اجزائى تقسيم شود كه هر جزء، بعد يا قبل از جزء ديگر است. جزء قبلى مقدمه و جزء بعدى متوقف بر قبلى است.3 ـ لحظه و آن كه طرف زمان و حد فاصل ميان دو جزء آن حساب مىشود چيزى است موهوم و عدمى، زيرا تقسيم زمان به لحظهها يك تقسيم وهمى است و انفكاك خارجى ندارد و در نتيجه طرف و آن منقطع، نداريم.4ـ اجتماع دو آن يعنى دو حد فاصل عدمى بدون فصل يك زمان ميان آن دو امكان ندارد زيرا اگر زمانى در وسط نباشد ديگر حد فاصل ميان آن دو معنى ندارد. اجتماع دو حد مزبور را اصطلاحا «تتالى آنات» مىگويند. همين طور اجتماع آنيّات هم يعنى دو امر لحظهاى بدون هيج زمانى معنى ندارد مثل وصل و افتراقها.5 ـ زمان، اول و آخرى ندارد يعنى جزئى كه ديگر قابل قسمت نباشد و اول يا آخر حساب شود، زيرا قبول قسمت براى زمان ذاتى است.(219)
فصل چهاردهم«تندى و كندى»وقتى دو حركت فرض مىكنيم و با يكديگر مىسنجيم، اگر زمان آن دو يك اندازه مساوى باشد، حركتى كه در آن زمان بيشتر طى مسافت كرده است سريعتر است، و اگر مسافتشان يك اندازه باشد حركتى كه زمان كمترى داشته سريعتر است و بدين حساب سرعت، طى مسافت زياد در زمان كم، و كندى بر خلاف آن است.فلاسفه گفتهاند: «كندى حركت به اين نيست كه سكون ميان اجزائش باشد و هر حركتى كه سكون بيشترى در آن متخلخل شد كندتر باشد و هر چه سكون كمترى داشته باشد تندتر و سريعتر باشد، زيرا حركت به علت امتزاج قوه و فعل كه دائما قوهاى به فعليت مىرسد و فعليتى قوهاى را به دوش مىكشد، يك وحدت اتصالى دارد و امكان تخلخل سكون در ميان اجزاء آن نمىباشد».همين طور گفتهاند: «سرعت و كندى به طور تضاد، تقابل دارند زيرا هر دو وجودى هستند، پس تقابل تناقض يا عدم و ملكه (كه حتما يكىشان عدمى است) ندارند، متضايفان هم نيستند، وگرنه بايد وقتى يكى از آن دو اثبات مىشود ديگرى هم اثبات بشود چنانكه پدرى و فرزندى كه متضايفان هستند اين طور هستند، و بنابراين متضادان هستند، چون تقابل ديگرى ندارد».ولى اين مطلب صحيح نيست زيرا شرط متضادان اين است كه ميانشان كمال اختلاف باشد، با اينكه ميان دو حركت تند و كند اين طور(220)
نيست زيرا هر حركت سريعى را فرض كنيد سريعتر از آن هم مىتوان فرض نمود و هر حركت كندى را فرض كنيم كندتر از آن هم مىتوان تصويركرد.حقيقت اين است كه سرعت و كندى دو وصف اضافى هستند و نسبتشان تضايف است. كه سرعت يك حركت نسبت به حركت ديگر، عينا نسبت به حركت سومى، كند حساب مىشود.سرعت به معناى سيال بودن و جريان، در همه حركات است ولى شدت و ضعف دارد و با اضافه بعضى به بعض ديگر سرعت و كندى اضافى پيدا مىشود. وقتى سرعت تحقق پيدا مىكند كندى هم محقق مىشود ليكن، هر يك به اضافه به حركتى خاص.فصل پانزدهم«سكون»سكون به دو معنى گفته مىشود: 1 ـ خالى بودن جسم از حركت، پيش از حركت يا پس از تمام شدن حركت، 2ـ بقاء جسم به همان حالتى كه بوده است.معناى اول است كه در مقابل حركت قرار دارد. معناى دوم هم لازمه معناى اول است يعنى خلو از حركت، باقى بودن به حالت خود (بدون عامل حركت) نيز مىباشد. سكون يك معناى عدمى است، يعنى نفى يك صفت از موضوعى كه قابليت آن صفت را دارد. عدم حركت در جسمى كه صلاحيت حركت را دارد. و بنابراين تقابل سكون و حركت، تقابل عدم و ملكه(221)
است.(1) هيچ جسمى و شىء جسمانى از حركت خالى نمىباشد مگر آنچه كه آنى الوجود باشد، مانند چون رسيدن به حد يك مسافت، يا لحظه جدا شدن چيزى از چيزى و لحظه حدوث يك شكل هندسى و... فصل شانزدهم«تقسيمات حركت»حركت به اعتبار امور شش گانهاى كه بالذات به آن مربوط است تقسيم مىشود.تقسيم حركت به اعتبار شروع و نهايت مثل اينكه حركت گاهى از فلان مكان تا فلان مكان است، و گاهى از فلان رنگ براى تحقق رنگى ديگر، و گاهى از فلان اندازه ديگر و گاهى از فلان اندازه و مقدار براى رسيدن به مقدار بيشتر، و همين طور.تقسيم به اعتبار موضوع مثل اينكه حركت گاهى در نبات است و گاهى در حيوان و گاهى در انسان.تقسيم به اعتبار مقولهاى كه حركت، در آن مقوله واقع مىشود، مثل اينكه حركت گاهى در كيف است و گاهى در كم و گاهى در وضع.تقسيم به اعتبار زمان مثل حركت در شب يا روز يا تابستان و يا زمستان.تقسيم به اعتبار فاعل حركت مثل تقسيم به حركت طبيعى و حركت قسرى و حركت ارادى (و مانند حركت ارادى، حركت بالعرض كه
1 .ـ ليكن بسيارى از اهلكلام تقابل آندو را تضاد داشتهاند، خواجه نطير طوسى هم در متن تجريد همان عقيده را دارد.(222)
مقصود بالتبع است). فاعل اگر نسبت به فعلش شعور و اراده داشته باشد فاعل نفسانى است و حركتش حركت نفسانى است، مثل حركات انسان و حيوان. و اگر شعور و اراده نداشته باشد ولى حركت از طبع خودش بدون عامل خارجى نشأت بگيرد حركت طبيعى است، و اگر حركت از طبع او نشأت نگرفته مقهور فاعلى ديگر باشد حركت قسرى است مانند سنگى كه به هوا پرتاب مىشود.فلاسفه معتقدند فاعل قريب براى حركت در همه حركات مزبور طبيعت متحرك است كه به اقتضاء طبيعت، يا به تسخير قوه نفس، و يا به اقتضاء طبيعت قاهر، كه طبيعت مقسور را مقهور كرده است انجام مىشود. مقدمهاى كه متوسط ميان فاعل و حركت است همان ميل و شوق است كه فاعل در طبيعت متحرك ايجاد مىكند. تفصيل اين بحث مربوط به طبيعيات است.«پايان بحث قوه و فعل»تاكنون قوه را به معناى حيثيت و جهت پذيرش صور و كمالات مىگرفتيم. ولى توجه كنيم كه قوه به معناى ديگرى هم، در جهت مقابل آن مىآيد، و آن جهت فعليت شديد است، قوى است، يعنى فعليت كامل و شديد دارد. و همان طور كه گاهى به جاى خود جهت پذيرش، به مبدأ پذيرش يعنى حامل قبول و پذيرش يعنى ماده گفته مىشود، همين طور گاهى به معناى مبدأ و حامل فعليّت گفته مىشود. مىگويند: قواى نفسانى و منظور قوا و نيروهائى است كه منشأ ديدن و شنيدن و لمس و تخيل و.. مىباشند و همين طور قواى طبيعى به نيروهاى منشأ اعمال طبيعى گفته مىشود.(223)
قوه به اين معنى يعنى قوه فاعله كه منشأ اعمال است اگر همراه علم و اراده باشد قدرت حيوان ناميده مىشود. قدرت حيوانى مزبور علت فاعلهاى است كه براى تماميت علتش و ضرورت فعل به وسيله آن به چيزهاى خارج از خود نياز دارد مثلا تحقق ماده قابل عمل و صلاحيت ادوات عمل و چيزهاى ديگر كه وقتى همه آنها جمع شدند علت تامهاى كه موجب ضرورت عمل است تحقق مىيابد.با اين بيان روشن مىشود كه: 1ـ تعريفى كه برخى براى قدرت كردهاند: «آنچه كه فعل و ترك با آن صحيح است» درست نيست. نسبت فعل و ترك به فاعل در صورتى صحيح است كه فاعل علت ناقصه باشد، ولى اگر فاعل، علت تامه بود و همه شرائط عمل را واجد بود آيا باز هم صحت فعل و ترك وجود دارد يا فقط فعل صحيح است و ترك امكان ندارد؟! مثلا افعال مستقيم خداوند كه به تنهائى خودش علت تامه آنهاست و هيچ مقدمه ديگرى نمىخواهد مىتوان گفت صحت فعل و ترك دارد؟نگوييد كه «فعل خداوند و هر فاعل تام در اين صورت واجب و ضرورى است و ديگر قدرت و اختيار نداشته مجبور است و از مورد قدرت خارج مىباشد»، زيرا وجوب مزبور از ناحيه خود فاعل به فعل و عمل رسيده است و فعل مزبور اثر آن فاعل است، وجوبى كه از آثار خود فاعل است و از ناحيه او آمده است او را مجبور و مضطر نمىسازد، فاعل ديگرى هم در كار نيست كه فاعل منظور را مجبور و مضطر نمايد.2 ـ عدهاى گفتهاند صحت فعل متوقف بر اين است كه فعل، مزبور، مسبوق به عدم زمانى باشد، و فعلى كه مسبوق به عدم زمانى نباشد(224)
ممتنع مىباشد. مبناى اين گفته هم اين است كه تصور كردهاند ملاك نياز و احتياج به علت، حدوث است نه امكان، و بنابراين بايد قبلا عدم باشد و سپس وجود تحقق يابد تا حدوث محقق شود، تا ملاك احتياج به علت و ارتباط به علت پيش بيايد تا قدرت و صحت عمل و ايجاد صحيح باشد.ليكن سابقا گفتيم كه اين اعتقاد باطلى است و ملاك احتياج به علت، حدوث نبوده امكان است، و امكان در ذات هر شىء غير واجب است، و بنابراين عدم زمانى قبلى هيچ دخالتى ندارد. نمىدانيم اين آقايان در مورد خود زمان چه مىگويند؟ آيا زمان هم بايد مسبوق به عدم در زمان باشد؟ پيش از زمان كه زمانى نداريم.به هر حال با بيانى كه داشتيم به خوبى روشن شد كه صحت فعل و ترك ملاك معناى قدرت نيست، قدرت در فاعل تام و ناقص وجود دارد ولى صحت فعل و ترك در فاعل تام وجود ندارد.2 ـ عدهاى گفتهاند قدرت همراه فعل حادث مىشود و پيش از فعل، قدرتى نيست، قدرت بر همان فعل هم پيش از خود فعل نيست. به اينها مىگوييم: شما خود قدرت را اين طور تفسير مىكنيد: «صحت فعل و ترك». خوب اگر كسى مدتى كارى را ترك كند و سپس انجام دهد شك نيست كه حتى پيش از شروع عمل اين معنى صدق مىكند: «فعل و ترك از اين فرد صحيح و ممكن است» قدرت هم به نظر شما همين است. پس چرا منحصر به هنگام عمل مىكنيد؟(225)
(197) (198)
|