«و لولا علي لما خلقتك»
اما جمله دوّم حديث مزبور: «اگر على نبود تو را نمىآفريدم...» توجّه كنيم كه مشخصه حضرت على عليهالسلام مساله امامت و ولايت است. چنان كه مشخصه حضرت محمّد صلىاللهعليهوآله مساله نبوت است. مفاد حديث اين مىشود كه اگر امامت نبود نبوت پديدنمى آمد، اين مطلب هم دور از قاعده نيست؛ زيرا نبوّت بيان قانون است و قانون بدون اجرا فايده ندارد يا فايده اندكى دارد و بنابراين امامت از نبوّت مهمتر است.
نگوييد: پس على عليهالسلام مهمتر از پيامبر صلىاللهعليهوآله است؟ با اين كه خود على عليه السلام مىفرمايد: «من يكى از بردگان محمد هستم»، نه اين طور نمىگوييم، بلكه مىگوييم پيامبر دو منصب دارد: يكى نبوّت، دوم امامت. يعنى در زمان پيامبر صلىاللهعليهوآله مديريت جامعه را نيز خود پيامبر صلىاللهعليهوآله به دست داشت. ملاحظه كنيد حديث شريف علل الشرايع مرحوم صدوق را كه: حاكم مدينه از امام صادق عليهالسلام مىپرسد: چراعلى عليهالسلام نتوانست پيامبر صلىاللهعليهوآله را هنگام فرو ريختن بتها و هنگام فتح مكّه، بر كتف خود تحمّل كند و به ناچار پيامبر صلىاللهعليهوآله از دوش على عليهالسلام به زير آمد و على عليهالسلام بر دوش پيامبر صلىاللهعليهوآله رفت و بتها را از كعبه به زير افكند، با آن همه قدرت و شجاعت كه از على عليهالسلام سراغ داريم؟ حضرت فرمود «چون پيامبر صلىاللهعليهوآله هم پيامبر بود و هم امام، ولى على عليهالسلام فقط امام بود نه پيامبر» يعنى آن هنگام، هنگامه تجلّىِ «معنويت» در «طبيعت» بود ودر پيامبر صلىاللهعليهوآله دو جنبه معنوى بود. و اين سنگين مينمود! پس پيامبر صلىاللهعليهوآله هم پيامبر است و هم امام، ليكن متفاهم معمولى و متعارف از نام پيامبر همان نبوّت و پيامبرى است. چنان كه متفاهم متعارف از امام على عليهالسلام امامت است گر چه مناصب ديگرى نيز از جمله ولايت باطنى دارد.
عدم خاصيّت نبوّت در صورت عدم امامت
به هر حال اين مطلب مسلم است كه اجراى يك قانون، مرحله بعد از خود قانون است و قانون مقدمه اجراى آن است و از طرفى مىدانيم كه در مسير حركت تكاملى، هر قدم مقدمه وجود قدم بعد است، و به خاطر او موجود مىشود، و قدم بعدى اكمل مىباشد. يعنى اجراى قانون از خودقانون مهمتر است. پس منظور از جمله دوم حديث اين است كه اگر امامت نبود نبوت انجام نمىشد. قرآن كريم را ملاحظه بفرماييد كه درمورد ابلاغ امامت على عليهالسلام كه تداوم امامت پيامبر صلىاللهعليهوآله مىباشد مىفرمايد: «... اگر آن راابلاغ نكنى اساسا رسالت الهى را ابلاغ نكردهاى...»(1) و پس از ابلاغ امامت على عليهالسلام مىفرمايد:«اينك دينتان را كامل كردم و نعمتم را تمام نمودم واسلام را به عنوان يك آئين برايتان رضايت دادم». از اين دو آيه به خوبى استفاده مىشود كه مقام امامت فوق مقام نبوت است واگر امامت تحقق نيابد بلكه اگر تداوم نيابد رسالت هم تحقق نيافته است. زيرا پيامبر صلىاللهعليهوآله كه خود امام هم بود پس منظور خداوند از اينكه اگر امامت ابلاغ نشود رسالت هم محقق نشده است، تداوم امامت است كه بعد از پيامبر نيز امامت ادامه يابد و بنابراين، تداوم امامت را مىگويد كه اگر ابلاغ نشود رسالت انجام نشده است.(2)
از اين گونه تعبيرات اهميّت امامت معلوم مىشود. به همين جهت است كه مىگوييم: اگر پيامبر صلىاللهعليهوآله بايد معصوم بوده دور از لغزش و خطا باشد امام به طور اولى بايد چنين باشد. اگر نصب شخص خطاكار يا خطا فهم به پيامبرى خلاف قانون لطف است و نقض غرض حساب مىشود، نصب امام هم اين چنين است، بايد امام هم معصوم باشد، معصوم از گناه و از كج فهمى قانون. نصب امام معصوم توسط خداوند
براى اثبات غصب خلافت پس از پيامبر صلىاللهعليهوآله علاوه بر آن همه دليلهاى روشن كه علامه حلى تادو هزار دليل ذكر كرده است، توجّه به همين نكته بسيار واضح كفايت مىكند: قانون مهمتر است يا اجراى قانون؟ البته كه اجراى قانون. اگر قانون بايد الهى باشد، اجراى قانون نيز همين طور. قانون را بايد شخص معصوم ازخطا ولغزش، از طرف خداوند بياورد وگرنه اعتمادى به گفته هايش نيست. همچنين فهم قانون و تطبيق قانون و اجراى قانون نيز بايد به وسيله شخص معصومى باشد وگرنه اعتمادى به جريان قانون نخواهد بود و در آن صورت يا نبوت و اصل قانون از بين مىرود و يا دائما بايد ميان حكومت (مجرى قانون) وانديشمندان متعهّد جامعه جنگ و درگيرى باشد. پس امام هم، هم چون پيامبر صلىاللهعليهوآله معصوم است و چون تشخيص معصوم به وسيله بشر امكان ندارد و تنها خداوند مىتواند معين كند، پس تعيين امام هم فقط به وسيله خداوند امكان دارد.
نگوييد: ممكن است با معاشرت نزديك بتوانيم پاكى افراد راتشخيص دهيم، نه چنين نيست. زيرا به فرض پاكى در زمان حاضر را تشخيص مىدهيم ليكن چه مىدانيم كه اگر قدرت را به دست گرفت چه خواهد شد. آن سوى چهره روحى افراد چه بسا براى خودشان هم معلوم نيست تادر بوته امتحان شرائط استثنائى قرار گيرند. مثلاً تنهايى در زندان و شرايط شكنجه گاه مىتواند تا حدود زيادى شخصيت فرد را لااقل براى خودش مشخص نمايد. همين طور قدرت بلا منازع داشتن (كه امكان خودكامگى را به شخص ميدهد) مىتواند شخصيت فرد را نشان دهد، چه بسيار كسانى كه در شرايط معمولى درستكار و سالم بودهاند ولى همين كه در شرايط خاص قرار گرفتهاند راه انحراف را پيمودهاند. دقت در حالات كسانى چون ابن نصير وابن بابا از اصحاب ائمه عليهمالسلام و رؤساى فرق انحرافى چون واقفيه در شيعه، تصفيه هايى كه در سران كمونيسم انجام شد، و همين طور احزاب و مكتبهاى ديگر، همه نمايانگر اين حقيقت است. بسيارى انحرافها هم پس از سقوطشان معلوم مىشود. هر گروه يا فردى كه حكومت را به دست مىگيرد معمولاً انحراف اسلاف و پيشينيان خود را گوشزد مىكند. تا زمانى كه خودشان قدرت را در دست دارند همه لغزشهايشان معلوم نمىشود. در قرآن هم مثال «بلعم باعور» مثال گويايى از تحول روحى انسان است. روح تحول دارد، موج دارد:
«موجهاى تند درياهاى روح | هست صد چندان كه بد طوفان نوح». |
چه بسيار كسانى كه عطوف و مهربانند و اصلاً احتمال استبداد در آنها نمىدهيم ليكن وقتى قدرت را به دست مىگيرند عوض مىشوند، شايد ما هم چنين باشيم و خود نمىدانيم.
_________________________________
1. مائده/ 67.
2. مائده / 3.