باسمه تعالی
اگر وصیّت به دو چیز کرد برای یک شخص ولی آن شخص یعنی موصی
له فقط یکی از این دو چیز را پذیرفت و آن یکی را رد کرد اینجا چطور است آیا این
وصیّت بر سرهم درست است؟
اشکالی که هست این است که تطابق بین ایجاب و قبول اگر
بگوییم عقد است، اگر هم نگوییم عقد است بین مُنشأ و آن عدم ردّی که در ایقاع گفتیم
که بالاخره رد مؤثر است عدم ردّ باید باشد تا نفوذ داشته باشد این رد کرده است، آن
که ایجاب را خوانده است هردو چیز باهم است، این یکی رد کرده است یکی را و قبول
کرده یکی را، اگر بگوییم ایقاع است این رد کرده است پس ایقاع باطل شده است، اگر
بگوییم عقد است تطابق ایجاب و قبول نداشته است، به این جهت گفته شده است بگوییم یک
چنین وصیّتی باطل است.
اما چه عقد بگوییم و چه ایقاع از نظر عرفی چه عرف متشرعه و
چه عرف عقلائی در این مسائل تملیکیه قائل به انحلال هستند این طور نیست که بسیط
باشد و لا یتغیّر بلکه یک امر انحلالی است هم در موصی به و بلکه در موصی له هم
همین طور اگر برای دو نفر خواندند یکی از آنها قبول کرد و یکی رد کرد موصی له
تجزیه شده است در ما نحن فیه هم موصی به تجزیه شده است، تجزیه در هردوی اینها
عقلائی است، عرف متشرعه و عرف عقلائی قائل به انحلال هستند، قائل به انحلال یعنی
کانّ دو عقد خوانده شده است و دو عبارت ایقاعی ذکر شده است بنابراین مشکلی از این
نظر نباید باشد.
تطابق و عدم تطابق یک امر لازمی است البته اما اینکه کجا
تطابق نیست این عرف متشرعه و عرف عقلائی تشخیص میدهند که اینجا تطابق ندارند یا
اینجا تطابق دارند، در وصیّت چه موصی به و چه موصی له انحلال در این ملکیت است، در
عقود دیگر هم همین طور است حتی در بیع اگر چنانچه دو چیز باهم مبیع واقع شدند طرف
مقابل یعنی آن قابلی که قبول کرده است یکی را قبول کرده و دیگری را رد کرده است آنجا
هم همین طور است، اینجا نمیگویند که ایجاب و قبول باهم ارتباط ندارند.
به عبارت دیگر میتوانیم بگوییم آنچه که در تطابق معتبر
است تحقّق ارتباط بین این ایجاب و قبول است نه صد در صد از هرنظر مثل هم مثل اینجا
که موصی به منحل شده است، موصی له منحل شده است به انحلال به اجزاء بنابراین
ظاهراً مشکلی ندارد و تقریباً میشود گفت اختلافی هم در مسأله نیست فقط شبهه مطرح
شده که جوابش را هم عرض کردیم عقلائیت اینجا این گونه است که انحلال قائل هستند.
عین همین مسأله در اشاعه هست، این ترکیب بود حالا در اشاعه میگوید
دویست متر از این زمینهای ما را به فلان کس بدهید یا ملک فلان کس باشد که تملیکی
است او خود موصی له قبول نکرد گفت من دویست متر را نمیخواهم، ملکیت چیزهایی که
لازم نیست فکر میکنیم که برای ما خوب است اما مصیبت دارد، یکی از آقایان در شما
گفتند اراضی زیادی داشت آقا زادهاش به او میگفت آقا اقلا یک نیابتی بدهید ما
دنبال این زمینها برویم، گفت برای چه میخواهی بروی؟ به چه درد میخورد؟ هدف
استفاده از زمینها است حالا به جای ما آنها استفاده کنند، واقعیت این است که
برای خیلیها مشکلات هست، حالا اینجا میگوید من دویست متر نمیخواهم و صد متر
برای من کافی است مشاع است، همان طور که در ترکیب قبول کردن قسمتی از وصیّت اشکال
ندارد در مشاع هم همین طور، اینها فرقی باهم از این نظر ندارند.
مسأله بعدی تصرف در عین مرحوم سید در مسأله 6 در عروه عنوان
کرده است تصرف در عین قبل از اختیار موصی له جایز نیست، دیگران حتی ورثه، برای
اینکه این یا مشاع هست یا مرکّب در این مسائلی که گفته میشود، اگر اینها هم
نباشد حالا یک شیء معیّن نه مشاع است و نه مرکب به آن معنا بخواهند دیگران حتی
ورثه تصرف در آن عین کنند قبل از اینکه موصی له انتخاب کند و اینکه آیا قبول میکند
یا نمیکند عرض کردم اختصاص به مرکب و مشاع ندارد، کلا قبول یا رد دخالت دارد ورثه
حق ندارند تصرف کنند قبل از قبول یا رد موصی له.
گاهی هرچه صبر میکنند این موصی له نمیتواند تصمیم بگیرد و
اینها از این صبر کردن ضرر میکنند، اگر این گونه باشد به مقتضاء حکم لاضرر یا
لاضِرار، ضرر مادی و غیر مادی و ضرار مشکلات، در تنگنا قرار گرفتن این ضرار است،
با دلیل لا ضرر و لا ضرار این حکم برداشته میشود و ورثه که هرچه صبر میکنند میبینند
موصی له نمیتواند تصمیم بگیرد آنها تصمیم بگیرند و تصرف میکنند.
حالا ما نمیخواهیم الآن درباره لا ضرر و لا ضرار الآن سخن
بگوییم ولی شبهاتی آنجا مطرح است یکی از شبهاتش این است که لا ضرر و لا ضرار
اثباتی نیست نفیی است، حکم برای ما درست نمیکند میگوید ضرر شرعیت ندارد، ضرار
شرعیت ندارد اما اینکه حالا چه حکمی از نظر شرعی دارد آن را اثبات نمیکند، لا ضرر
و لا ضرر میگویند نافی است نه مُثبِت، این را زیاد از بزرگان دارند در کتابهایشان،
مرحوم آقای حکیم، مرحوم آقای خوئی، دیگران هم بعضیها دارند مُثبِت نیست، ما میخواهیم
یک حکم اثبات کنیم الآن اینجا میخواهیم بگوییم یجوز التصرف.
ظاهرا این فرمایش درست نباشد، لا ضرر و لا ضرار یک حکم
امتنانی و توسعهای هست، تسهیلی است نه یک حکم ضیغ آور و در تنگنا قراردادن مردم،
هرکجا که موجب ضرر مادی و غیر مادی یا موجب تضییغ بر مردم هست لا ضرر و لا ضرار آنجا
را شامل میشود، اگر یک شهری معدن نمک یا معدن آهک وجود دارد یک نفر بخواهد این را
از فرماندار بگیرد و بعد هم به هیچ کسی ندهد و لو با اجازه فرماندار شهر گرفته و
فرماندار هم از طرف شخص اول مملکت جعل شده و وضع شده ولی بگوید وقتی تحویل گرفت به
هیچ کسی نمیخواهم بدهم مردم در ضرار هستند، گاهی در ضرر هستند، در تمام موارد لا
ضرر و لا ضرار جاری است.
اگر دلیلی مخصّصی اینجا باشد که بگوید اینجا لا ضرر و لا
ضرار جریان ندارد فی المثل یُأخذ به و الّا قاعده کلی لا ضرر و لا ضرار حکم هم نفی
و هم اثباتی را درست میکند، لا ضرر و لا ضرار یعنی ضرر نیست یعنی جایی که ضرری
است انجام ندهید یعنی خلافش را میتوانید انجام دهید.
مسأله بعدی این است که اگر موصی له قبل از اینکه قبول کند
یا رد کند بمیرد، موصی هست موصی له نیست آیا ورثه موصی له به جای موصی له هستند و
میتوانند آنها استفاده کنند؟
تقریباً سه عقیده در این زمینه مطرح هست، عقیده اول اینکه
طبق مشهور هم این عقیده هست که ورثه موصی له به جای موصی له مینشینند و از این
مورد وصیّت استفاده میکنند، آنها میتوانند قبول کنند یا رد کنند علی ای حال
تصمیم کلا به اینها برمیگردد.
موت موصی له در زمان حیات موصی یا بعد از فوت موصی یعنی
موصی هم مرده است به هرحال چه کار کنیم با این وصیّت؟ اگر موصی هست خبر شده است از
موت موصی له یا خبر نشده است؟ اینها دخالت ندارد بالاخره موصی له مرده است و این
مورد وصیّت اینجا معطّل که به چه کسی بدهیم، یک ورثه این است که ورثه موصی له داده
میشود و مشهور هم تقریباً همین است.
یک عقیده گفتهاند که این وصیّت باطل میشود چون وصیّت شده
است به این شخص بدهیم این شخص هم نیست و مرده بنابراین پس بگوییم وصیّت باطل است،
مرحوم علامه در مختلف همین عقیده را پذیرفته است بعضیها نقل کردند از ابن جنید هم
همین مسأله را نقل کردند همان طور که میدانید ابن جنید مثل ابن ابی عقیل هردو از
فقهاء شیعه هستند ولی بعضی اینها را رد کردند و میگویند اینها را نمیشود جزء
فقهاء شیعه حساب کرد به خصوص صاحب حدائق به شدت میتازد به این دو بزرگوار هم ابن
جنید و هم ابن ابی عقیل، غرض ابن جنید با علامه در مخلتف همین عقیده را دارند و میگویند
وقتی موصی له فوت کرد این وصیّت باطل است.
عقیده سوم تفصیل است، اگر غرض موصی خصوص موصی له بوده که به
ورثه و نزدیکانش به هیچ وجه داده نمیشود این وصیّت باطل است، اگر غرضش خصوص این
نبوده تشکیلات این موصی له، موصی له یک مؤسسهای دارد مثل ثبت شرکتهایی که الآن
ملاحظه میکنید در مملکت جریان دارد اینها گاهی از اوقات مسأله شخص مطرح نیست،
شرکت ثبت داده میشود و اگر جرمی هم مرتکب شود شرکت را تحت فشار قرار میدهند یا
تعطیل میکنند یا هرچیز دیگر، مسأله ثبت شرکتها که الآن در جریان هست یک چنین
مسألهای هست.
بنابراین سه عقیده شد شهرت این است که وارث مقام موصی له مینشیند
ردّاً و قبولاً، دوم بگوییم که وصیّت باطل است علامه و ابن جنید، سوم بگوییم تفصیل
بین آنجایی که غرض موصی خصوص موصی له بوده به شخص او یا این تشکیلات و لو شخص هم
نباشد، این عقیده را بعضی از مرحوم شهید اول در دروس نقل کردند شهید در دروس گفته
است و هو حقٌّ یک مطلب حقّی است که این گونه بگوییم.
شبههای که در این هست تطابق بین موصی له با ایجاب موصی
نیست، موصی این را به زید داده است و حالا زید مرده است، اینکه ورثه زید بیایند به
جای زید بنشینند این تطابق ایجاب و قبول ندارد و چون تطابق ندارد گفتند که این
اشکال دارد و خلاف قاعده هست چه ایقاع بدانیم و چه عقد بدانیم گفتهاند این خلاف
قاعده هست.
بعضی گفتند که این انتقال شود حق موصی له بوده، حالا این حق
بگوییم منتقل میشود به ورثه، حق قابل انتقال است، در حقوق دیگر هم این گونه هست،
حقی که برای یک شخصی هست موارد متعددی پیش میآید که این منتقل میشود به دیگری،
حالا یک شخصی جنسی خریده است حق خیار دارد خیار به چه کسی منتقل میشود اگر این
بمیرد؟ انتقال حقوق زیاد است این مطلب، اینجا هم بگوییم انتقال حق است ولی آیا این
حق است؟ این حقّی است که برای موصی له است و حالا میخواهیم از موصی له به ورثه
منتقل کنیم یا حکم است؟ اصلا حکم و حق به نزدیک هستند و از یک مقوله هستند؟
همان طور که میدانید مقولات وضع اولیّهاش مربوط به حقایق
است، ده مقوله از عالم هستی کشف شده است استقراءً لا برهاناً، ده مقوله هست و این
مقولات تداخل هم نمیکنند، ممکن است در یک وجودی چندین مقوله تحقق پیدا کند، در
کتابهای منطقی، فلسفی قدیمها اینها را نوشتهایم، این مقولات عشر استقرائی است
نه برهانی و در یک وجود ممکن است همه جمع شوند اما به اعتبارات مختلفه، آیا این
حقّ قبول یا رد در وصیّت این واقعاً حق است یا حکم شرعی است، شارع حکم کرده است
وقتی که این مرد ورثه این کار را کند مثل اینکه میگویند پیش نماز مسجد وظیفهاش
هست که این چنین کند و اگر نشد یکی از متدیّنین چنین کنند و از این قبیل، حکم با
حق از دو مقوله هستند، حکم ظاهرا از مقوله فعل است و حق از مقوله جِده، جِده داشتن
و احاطه داشتن به شیء است، فعل ایجاد کردن شیء است، آیا اینجا حکم است که از مقوله
فعل است یا جِده هست یعنی حق است؟
حالا علی ای حال موصی له میتوانسته از این موعد استفاده
کند و استفاده نکرده و مرد حالا ورثه بخواهد این را بگیرد حق است یا اصلا حق نیست؟
یا حکم است اگر بنا باشد؟ و آیا این حق یا این حکم منتقل به ورثه میشود؟ چه دلیلی
بر انتقال داریم، لا اقل یک دلیلی عامی که انتقال کل حقّ من الحقوق که شامل اینجا
هم شود، اگر یک جایی هم انتقال حق باشد دلیل نیست که فی کل موارد فقه در همه حقوق
قابل انتقال باشد بنابراین از این جهتها نمیشود درستش کرد.
دو روایت داریم
در باب 30 روایت 1 از کتاب الوصیّة این روایت صحیحه است کلینی عن علی بن ابراهیم عن
ابیه عن ابن ابی نجران یعنی عبدالرحمن عن عاصم بن حُمید عن محمد بن قیس عن الباقر (ع)
«قَضَى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع فِي رَجُلٍ أَوْصَى لآِخَرَ وَ الْمُوصَى
لَهُ غَائِبٌ» یک کسی وصیّتی برای دیگری کرد آن دیگری یعنی موصی علیه هم نبود موقع
وصیّت بعد هم تحقیق شد «فَتُوُفِّيَ الَّذِي أُوصِيَ لَهُ قَبْلَ الْمُوصِي» موصی
له قبل از موصی مرد «قَالَ الْوَصِيَّةُ لِوَارِثِ الَّذِي أُوْصِيَ لَهُ» وصیّت
به وارث میرسد یعنی پس انتقال «قَالَ وَ مَنْ أَوْصَى لِأَحَدٍ شَاهِداً كَانَ
أَوْ غَائِباً» بعد حضرت فرمود اصلا غیبت دخالت ندارد که غایب هست یا غایب نیست
هرکسی برای دیگری وصیّت کرده است حالا او شاهد باشد یا غایب باشد مهم این است مرده
یا نمرده است «فَتُوُفِّيَ الْمُوصَى لَهُ قَبْلَ الْمُوصِي» اگر موصی له مرده است
«فَالْوَصِيَّةُ لِوَارِثِ الَّذِي أُوصِيَ لَهُ» وصیّت به
وارثش میرسد یعنی پس قابل انتقل است.
حالا اینکه
قابل انتقال است این دلیل میشود برای اینک حق است؟ و اینکه حقوق همه جا قابل
انتقال هستند؟ یا حکمی است که مشابه آن را برای ورثه هم جعل کردند مثل دو وظیفه
است شهردار باید این کار را انجام دهد اگر شهردار نبود معاونش این کار را انجام
دهد، هم میتواند حکم باشد هم میتواند حق باشد و اگر انتقال است دلیل خاص روایت.
یک روایت
دیگری هم داریم روایت 2 محمد بن یحیی عن محمد بن احمد عن ایّوب بن نوح عن عبّاس بن
عامر بن مثنی ظاهرا برایش توثیقی پیدا نکردیم «سَأَلْتُهُ عَنْ رَجُلٍ أُوصِيَ
لَهُ بِوَصِيَّةٍ فَمَاتَ قَبْلَ أَنْ يَقْبِضَهَا» پیش از اینکه تحویل بگیرد
مرد «وَ لَمْ يَتْرُكْ عَقِباً» وارث هم ندارد «قَالَ اطْلُبْ لَهُ وَارِثاً» بگرد برایش
وارث پیدا کن پس بنابراین یا انتقال است یا جعل حکم است علی ای حال مهم این است چه
حکم باشد و چه حق باشد از این دو روایت استفاده میشود اگر حق است منتقل شده است و
اگر حکم است عین این حکم برای ورثه جعل شده است.